یاد اوریش خیییلی ناراحتم میکنه مادرش چی میکشه از فکرو خیال..قضییه برای ۱۶ سال شاید بیشتره
داستان از این قراره که ی خانواده تصمیم میگیرن که برن تفریح خارج از شهر
مادر داستان ما با خانواده مادرشون رفته بودن ک ی پسر بچه ۷. ۸ ساله به اسم حسین مثلا داشته ....دیگه تقریبا اخرای تفریح ک میشه حسین ب یه بهونه ای(بازی و سرگرمی) از همه جدا میشه .ظاهرن سرگرم میشه و زودتر برنگشته😓
خلاصه خانواده مادر بزرگ حسین زودتر راه میافتن خداحافظی میکنن میرن سمت خونه__
هیچی دیگه _حسین رو که نبودش خانواده حسین ب خیال اینکه حسین با مادربزرگش رفته چون نبودش اون اطراف میرن سمت خونه
این وسط حسین تک و تنها مونده بوده😪
روز بعد تفریح ک مامانه زنگ میزنه احوال حسین رو بپرسه..این میگه پیش من نیست اونم میگه پیش منم نیست_.متوجه میشه ک حسین مونده همون جا
فکرشو کنین ی بچه تک و تنها تو تاریکی صدای گرگ اینا هم حتما میومده اینا...این بچه همون جا دق کرده بوده🥺
وقتی دیدنش ک نشسته و چشماش از ترس بیرون زده بوده و از ترس مرده بود😪😪🖤🖤🖤
ای خدااا فکرشم ادمو دیوونه میکنه...خدا ب مامانش صبر بده...کاش بیشتر مراقب بچه هامون باشیم