ی ادمی شدم که دلم میخواد بزنم، بشکنم،داد بکشم بگم خسته شدم، تمومش کنید این نامردی و...
فکر میکردم قراره پرنده ای باشم که پرواز کنه، اما با دراوردن اولین پر، با گفتن اینکه پرواز میخوام حتی تو اسمون بالای سرمون.. با جمله ی تو دختری،نمی تونی روبرو شدم، با میخوایم ازت مراقبت کنیم و برای این مراقبت باید تو قفس بمونی مواجه شدم..
حالا احساس توی قفس بودن میکنم....
حس میکنم نفس مو گرفتن.
همه چی خوبه
ظاهرم خوبه
ولی این افکار منو رها نمی کنه...
من تا قبلشم زخمی دختر بودن بودم، اما انگار اینبار این چاقو بیشتر توی قلبم فرو رفتم...
باید بجنگم یا تسلیم نگرانی هایی شم که تهش میرسه به اینکه تو خونه بشین و تا سر کوچه نرو که بهت نگن خراب ؟...
من جنگیدن و دوست ندارم.
بلد نیستم
چیکار کنم؟!