سلام خانما داستان طولانیه برادر شوهرم با یه دختر پایین شهری سیکل دار با خانواده مستضعف میخواد وصلت کنه و البته به من ربطی نداره با هزار بدبختی همه مادر شوهر مو راضی کردن برو خواستگاری نمیرفت مادر شوهرم گفت ما رسم نشون نداریم رسم طلا نداریم زیر ۱۴ سکه میندازیم اونم عندالمطالبه نه
به من گفت هرچی طلا برات خریدم فامیل پرسید بگو شوهرت خریده خونه ای که پدر شوهرت داده بگو خودمون اجاره کردیم اصلا زیر بار نرو
منم چیزی نگفتم چون معمولا ساکتم سعی میکنم از حاشیه دور باشم پدر شوهر مادر شوهرم از شوهر من خیلی حساب میبرن شوهرم هرچی بگه مطیع شدن
تازگیا پدر من و شوهرم طلا فروشی زدن برادر شوهرم بیکاره ولی خب واقعیت نشون نمیشه نبرد که اومد بنده خدا یه نشون زیر یه گرم از پدرم قسطی برداشت یه گردنبد نازک با پلاک هم برداشت برای عقد دختره گفت بعدا پول شو میدم تیکه تیکه شما نگهدار حالا مادر شوهرم زنگ زده به پدرم گره و زاری نکن نفروش بهشون به منم گفته به پدرت بگو منم گفتم مامان والا من خبر ندارم میخوای به امیر حسین بگید
امروز بهش گفتم خانما چیکار کنم همسرمم اصلا کاری نداره با پدرم اتفاقا به مادر شوهرم گفت ول کن اما خانما مادر شوهرم امروزم که بودیم میگفت کاش پدرت به این دختر خیر نرسونه اینا دزدن قیافشون شبیه دزداس پسرعمو گرفتن من خودمو دخالت نمیدم ولی بنظرتون به پدرم بگم دیگه نکن بخاطر زندگی من؟