توی جنگ دوازده روزه محل زندگیم خیلی خطرناک بود و دستور تخلیه دادن هرکار میکردم شوهرم پا نمیشد بریم جایی میگفت بهتر از شهادت مگه چیه..
وقتی ب بابام زنگ زدم ک بابا ب شوهرم زنگ بزن بیاییم خونتون گفت باشه گوشیو بهش بده تا خواستم گوشیو بدم روم قط کرد ..منم تو اون ۱۲روز هیچجا نرفتم .انقد ک قلبم شکست .لحظه ای نیست ک بهش فکر نکنم و بغض نکنم و گریه نکنم ..بعدش شوهرم هرمز میگفت بریم بریم گفتم ن جامون خوبه..مونده بود چی بگه میگفت ن ب دیروزت ن الان .گفتم خب راس گفتم شهادت خوبه .
شاید بگید خب حتما شارژ بابات تموم شد .اما ن ..حتی پشت سرش بهمم زنگ نزد منکه اونقد پشت تلفن با ترس و استرس و صدای لرزون بهش بابا بابا میکردم ک با شوهرم حرف بزن