خلاصه کلی خواهش تمنا اصرار
اونم گفت من اجازه نمیدم
مگه اینجا مهدکودکه بچه رو اوردی گذاشتی رفتی میگی هروقت خواستم میام میبرمش.
من اجازه نمیدم بچه رو ببینی.اون کلی گریه کرده طول کشیده عادت کنه بازم میخوای تور ببینه و هوایی بشه.
اون مگه به خواست خودش به دنیا اومده که اینکارو باهاش کردی.
گفت پول ندارم میرم خونه های مردم کار میکنم پرستاری میکنم خانم مسوولم گفت دروغ نگو پول نداری چرا گونه کاشتی چرا ناخن کاشتی
باورتون نمیشه میخندید میگفت من از اولم گونه داشتم دیگه