چقدر سختهههه. از جمعه هروز میان ساختمون ما ینی خونه من ک طبقه پایین و میخان تعمیر کنن کاریم نمیکنن فقط میان هروز حیاس میشورن هشت شب میرن از هشت صب، ن خاب دارم ن زندکی، هیچیم نمیاره اندازه کف دست واس کارگرغذامیاره، ب شوهرم میگم اقامنم کار دارم میخام بیرون برم میگ تاحالا نرفتی مادرم میخادبیادمیری، نمیدونم چ کنم
جاریمم بهونه خانوادشو کرد رفت شهرستان من موندم و اینا، جلوی دهنشونو ندارن متلک میگن پدرشوهرم ده متر زبون داره خدا نکنه بگی اینجاسوسک داره میگ نه اصلا. بدم اومدازشون اشکم داره درمیاد