خونوادش با ازدواج ما مخالف بودن مخصوصا مادرش همه رو پر میگرد علیه من
ما ازدواج کردیم یعنی فقط یک عقد ساده توی محضر البته
یکسال منتظر موندیم که راضی بشن اما نشدن
بعدم یکسری لوازم دم دستی خریدیم و زندگیمونو شروع کردیم
الان بعد از چند سال میگم من دلم مجلس میخواست لطفا اونایی که میخان فاز منفی بدن نظر ندن
هیچ جوره نمیتونم خودمو راضی کنم که شوهرم برام مجلس نگرفت اون زمان پول نداشت یعنی ی مقدار پس انداز داشت که دست ماددش بود بهش نمیداد
الان هر عروسی ای که میرم فقط از اول تا اخر مجلس تو دلم گریه میکنم و حسرت میخورم از شوهرم بدم اومده اخه مردم هزار جور قرض میکنن اما شوهرم همش میگفت نه من از کسی قرض نمیکنم بخاطر مجلس
الان همش فکرم اینه ازش جدا بشم