اما…
حتی در تاریکترین لحظات، همیشه یک جرقه کوچیک برای نجات وجود داره
شاید اون جرقه به چشم نیاد،
شاید فقط مثل یک نقطه کمرنگ باشه،
اما همون نقطه میتونه دستگیره ای بشه برای ساختن یک زندگی تازه
منم یه روزی به نقطه صفر رسیدم
جایی که نه راه پس داشتم نه راه پیش…
جایی که حس میکردم همه چیز رو باختم
جایی که ناامیدی مثل یک سیل سنگین، وجودمو پر کرده بود
جایی که حتی مرگ برام از زندگی راحتتر بود
اما تموم شد اون حال بد
نه به این خاطر که اون روزا آسون بودن…
چون از دل همون سیاهی یک آدم جدید متولد شد
انگار یک آدم جدید از خاکستر آدم قبلیم بلند شد
میدونی شبیه چیه؟
شبیه ماری که قبل از پوست انداختن، خودشو به سنگای سخت و خشن میماله…
چون فقط با این درد میتونه پوست کهنه رو از خودش جدا کنه و با پوست تازه به زندگیش ادامه بده
این دقیقا همون جملهایه که هزار بار شنیدیم که میگن
سیاهترین لحظه شب، درست قبل از دمیدن سپیدهس!
انسان هم همینطوره…
تا به عمیقترین سیاهی نرسه،
تا با صخرههای سخت زندگی برخورد نکنه و پوست کهنه ش رو نندازه، نمیتونه دوباره شروع کنه
شاید ازم بپرسی مشکل من چی بود؟ چی شد که از اون برهه گذشتم؟
هر کسی نسخه مخصوص خودشو برای زندگی داره
هیچوقت خودتو با هیچکس مقایسه نکن
اما یک چیز هست که برای نجات بین همه مشترکه…
راه نجات همیشه از دونستن شروع میشه👌
باید بفهمی کی هستی،
چی هستی،
به کجا میخوای برسی،
از زندگی چی میخوای،
همین که قدم توی این مسیر بذاری خدا خودش کمکت میکنه راه رو نشونت میده
و اون نقطه کمرنگ تبدیل میشه به یک خورشید پرنور برای یک زندگی تازه