سلاااام چقدر دلم براتون تنگ شده بود نبودم چون اصلا خوب نبودم بالاخره با همه سختی ها و اذیت ها جدا شدم دوران سخت رو گذروندم خیلی عذاب کشیدم ولی در نهایت خداروشکر تموم شد.استارت کار رو زدم تو کار 10روزه با یکی اشنا شدم که وضع مالیه خوبی داره خواهر زاده مدیر عاملمونه از من خوشش اومد و منم این شانس رو بهش دادم تا همو بشناسیم حالمون تو این 10روز خیلی خوبه 9سال از خودم بزرگتره ولی خیلی بهم اهمیت میده از همه نظر تو کار تو زندگیه شخصی تو غذا حتی تو خواب خیلی بهم توجه میکنه احساس میکنم من دارم کم لطفی مبکنم نسبت بهش قصدش هم ازدواجه تو این 10روز خیلی خاطره های خوبی باهم داریم در این حد که شبو پیش هم خوابیدیم و شد بهترین شب زندگیم دوست ندارم این حسه تموم بشه ترس دارم.دوست داشتم راجبش باهاتون حرف بزنم نظر بدین ظاهری خیلی خوبه قدی هم هم قد همدیگه هستیم اولش ناراحت بودم بابت این موضوع ولی الان میگم همین که دوستم داره برام کافیه از نظر من همه چیزش تکمیله .اون هم همش از همه چیزای من حتی عیب و ایرادام تعریف میکنه جوری که منی که از خودم بدم میومد الان عاشق نقص هام شدم...