2777
2789
عنوان

به نظرتون با این مرد راهکارم چیه😶

143 بازدید | 17 پست

از قبل روش کراش بودم بعد پیشنهاد داد ارتباطمون واقعا قشنگ بود تا اینکه سر مسائل الکی که اون شروع بحث میکرد منم یکم طولانیش میکردم تا حل شه ولی خب رفت😶👀

مسائل الکی هم این بود: اینکه با چن تا دوستاش که قبلا بهم پیشنهاد دادن یکی دو روز چت کردیم و به یکیشون عکس دادم آخرش بلاک کردم دوستاش هم بهش گفتن و جنابعالی با چن تا اکسش بوس و بغل و ماشین گردی داشته، بهم میگفت میخوام نزدیک باشیم باهام بوس و بغل کنیم منم گفتم نه تا محرم نیستی حق نداری بهم دست بزنی، آخراش دیگه عمدا بی توجهی میکرد منم دیدم سرد شده گفتم اصلا مرد زندگی نیستی و ایراد گرفتم ولی عذرخواهی کردم اونم رفت🥺

چطور تونست ولم کنه؟ دارم بغض می کنم🥲

تا حالا تنها کسی که از نزدیک بردم جذاب بوده اون بوده👀

مرتیکه خودشیفته

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

عزیزم ایشون فقط دنبال رابطه باشما بوده دیده نمیتونه ولت کرده

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
چون فهمیده با دوستاش چت کردی یا عکس دادیما دخترا هم روی این چیزا حساسیم چه برسه به پسرا

خب وقتی اون با یه عالمه دختر قرار و بوس و بغل و ماشین گردی داشته 

اونوقت من با یکی دو روز چت مجازی اونم که دوستاش شروع کردن

خب الان من باید بیشتر حساسیت نشون بدم 

چون فهمیده با دوستاش چت کردی یا عکس دادیما دخترا هم روی این چیزا حساسیم چه برسه به پسرا

احتمالا از قبل اینارو میدونسته و با خودش گفته احتمالا این دختر اهل رابطه ج هست و با این امید اومده جلو

خب من میخواستم همه چی حل شههر بحثی که اون می آورد وسط من سعی میکردم حلش کنم

خب قطعا طرف دنبال بهونه بوده تا باشما کات کنه .بهونه دادی دستش و طرف رفته اگه دوستت داشت مشکلو باهم حل می‌کردید.

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
احتمالا از قبل اینارو میدونسته و با خودش گفته احتمالا این دختر اهل رابطه ج هست و با این امید اومده ج ...

تعجب کردم

آخه من کاری نکردم ک😭

خب قبل اون چن تا از دوستاش بهم پیشنهاد آشنایی میدادن خب نباید جواب بدم؟ با اینکه یکی دو روز فقط صحبت کردم. اونوقت چطور اصلا کسی رو بشناسم؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

اگه‌

asraam | 16 ساعت پیش
داغ ترین های تاپیک های امروز