من یهویی ماشین خریدم...
قرار نبود، واقعا!
ولی شرایط جوری شد که انگار ماشین خودش گفت بیا منو بخر
ماشین تمیز، قیمت خوب، شکار واقعی…
منم سریع خریدمش، زنم گفت: شیرینی ماشین رو بریم دنبال آبجیم آبمیوه بخوریم، گفتم باشه، بریم.
اما چی شد؟
وقتی رسیدیم دنبالشون، خواهرزنم یه جوری زل زده بود به ماشین که انگار جن دیده!
چشماش هی میچرخید، دهنش باز مونده بود، یه جور سنگین نگاهمون میکرد که آدم احساس میکرد چیزی بین خوشحالی و اتیش سوزی درونی داره 🔥
رفتیم آبمیوه خوردیم، ولی اونجا یهو بچهشو واسه یه بهونه الکی گرفت زد
بعدشم تو راه برگشت، با شوهرش درگیر شد جلو بقیه برگشت گفت
" ما اگه عقب موندیم تو زندگی مقصرش تویی "
قشنگ هم خودشو خالی کرد، هم نشون داد چی تو دلشه...
و من اینجوری بودم که واااا ...
آدم اینقدر حسود😒😒