چه دورانی بود عشق اول هم بودیم .
اون ازدواج کرد و طلاق گرفت
منم همون موقع ازدواج کردم و بچه دار شدم ،مامانش نذاشت چون من تو خانواده راحت تری بودم میگفت دختر محجبه و باحیا میخوام،البته خبر براش رسیده بود ما کلا مراسماتمون مختلطه و لباس کوتاه و دکلته هم حتی میپوشیم زن عموم نمیخواست بیاد سمت من تا دخترشو بگیره که نگاشم نمیکرد،اسم منو انداخت سرزبون پسرعموهام که جلو منو بگیرن تموم بشه ،خواهرزاده زن عموم بود ،همون موقع باباش قضیه رو جمع کرد و نذاشت آبروریزی بشه ،منم کوتاه اومدم و برای همیشه جدا شدیم ،بگذریم تا چندماه برای قهر اومد خونه عموم موند و چه شبایی گریه کردیم
امروز بعد این همه وقت شرایطی پیش اومد رفتیم شهر دیگه خونشون ،مامانش آروم و شکسته شده بود ،خیلی گرم و دوستانه باهام رفتار میکرد برعکس قبلا که اگر میدیم با خشم نگام میکرد یا متلک میگفت، باباش مثل همیشه بود و رفتیم باغشون رفت برام کلی میوه و گل محمدی چید و آورد داد دستم ،اما... با دیدنش تمام این دوازده سال مثل برق از جلو چشمم گذشت ،چهرش جا افتاده شده بود و تمام
ای عمر گران چطوری میگذری و میری هععععییی
امیدوارم همه به عشق اولشون برسن
کاش فامیل نبود کاش
هیچوقت این حس فراموش نمیشه با اینکه شوهرم رو عاشقانه دوست دارم ،نمیدونم یجور خریته که نمیشه کم یا فراموشش کرد ،شایدم حسرت نرسیدن باشه