من ۲۱ سالمه مادرم نمیذاره با دوستام برم بشینم کافه ای جایی همیشه تنهام یبار خواست منو برسونه پیش دوستم(فامیلمونه)شاید مسخره بیاد پیشتون ولی خانواده من سختگیره خودشون باید منو ببرن
خلاصه اینقد فحش داد و دعوا کرد و غر زد ارزو کردم کاش میشد برگردم بلد از زمانی ک دبیرستان رفتم عادت کرده بود همش میگفت درس بخون درس بخون درس بخون
من نسبت ب این جمله اولا گارد نداشتم ولی کم کم از شنیدنش حالت عصبی بهم دست داد جوری ک سال اول کنکورمو گند زدم سال دوم گفتم برم کتابخونه ک نبینمش صبح منو با داد و بیداد بیدار میکرد تا برم کتابخونه و الان ک دانشجو هستم شهریور امتحانام شروع میشه ولی از تیر هی همش میگه بخون بخون بخون
امروز بعد از مدت خیلی طولانی منو برد بیرون ولی یهو گفت توام ادم بدرد نخوری هستی امروز هیچی نخوندی نمیدونم چیشد اونقد حالم بد شد خودزنی کردم اخه ی مدته قلبم خیلی درد میکنه از اضطراب هرکی منو میشناسه با اضطراب میشناسه جوری ک از استرس بالا میارم بعد وقتی دید خودمو زدم نفرینم کرد و منو زد و گفت کاش ب دنیا نمیومدی
من همه تلاشمو کردم رشته تاپ قبول شدم ک منو بپذیره علایقم رو کنار گذاشتم فقط برای این رسته الانم ک دانشجو هستم توقع داره نفرات برتر باشم و واقعا من دیگه قدرت ندارم بچها حالم خیلی بده دارم میمیرم امروز به مردن حتی فکر کردم کاش گناه نبود