شبی که به داییم زنگ زدیم گفتیم فردا میایم بیمارستان شیراز برای دیدن بابابزرگم وداییمم با ناراحتی گفت باید زودتر میآوردم و پشیمون بود صبح ساعت ۵ و نیم فوت کرد و منم بلند شدم که برم مدرسه دایی کوچیکم زنگ زد بیاین خونه منم که تو خونه منتظر سرویس مامان بابام رفتن بابام که اومد تنها بود گفتم چی شده گفت بابا بزرگت به رحمت خدا رفت 🖤
ای کاش زودتر بهش سر میزدم🖤
ای کاش میمردم ولی از دستش نمیدادم🖤
خاطره غمگین زیاده
شبی هم که پسر داییم.... خودشو با تیر خلاص کرد بخاطر اینکه نذاشتن با عشقش ازدواج کنه🖤