ازدواج دوممونه و زن اولشم سر همین اخلاقاش جدا شده بود و من خر بود خررررر
الان هیچ جا نمیذاره برم، ارتباط با دوستام نباید داشته باشم چون معتقده دوست زندگی آدمو بهم میریزه، نه میذاره باهاشون برم بیرون نه تلفنی در ارتباط باشم، نه خونه ی همسایه میدونم چیه نه فک و فامیل،نه مرکز خرید و تفریح، وقتایی هم که میپوسم و حوصلم سر میره میشینم گریه میکنم و دلش نرم میشه میگه حاضر شو با مامانم اینا بریم خونه ی دهاتمون دلت وا شه، اونجاهم چون کسی نیست و ارتباطی هم نیست خیالش راحته که کسی مارو نمیبینه، الان تو عقدم و حتی با مامانمم نمیذاره برم جایی
مریض شدم از دستش هم جسمی هم روحی، امروز واگذراش کردم به حضرت ابوالفضل