ما قرار بود با همسرم جمعه بريم خريد،باباش تماس گرفت پنجشنبه ساعت ده شب که فردا بيا کمکم مي خوام فلان کارو انجام بدم دست تنها نمي تونم
همسرم هم گفت ما مي خواستيم فردا بريم خريد و خب باشه حالا اگه حتما بايد فردا انجام بشه ميام،و خريد روز جمعه کنسل شد قرار شد سه شنبه بريم
اامشب ساعت هشت مادرهمسرم تماس گرفت من جواب دادم گفت فردا شب بيايد خونه ما شام ،منمگفتم ببخشيد شرمنده ما فردا داريم ميريم اصفهان کار دارم و به شام نمي رسيم(من ساکن يک شهر اطراف اصفهانم و براي خريد مي خواستم برم اصفهان)اون هم اصرار که نه حتما بايد،بيايد بعد من براش توضيح دادم که قرار بوده جمعه بريم يه بار کنسلش کرديم حالا براي فردا دوباره برنانه ريزي کردم و نمي تونم بازم کنسلش کنم،و باز اون اصرار و باز من دوباره براش همينارو گفتم برگشت گفت گوشيو بده بده به پسرم و به همسرم که گفت اونم همين جوابو داد اما بعد که مادرش اصرار کرد گفت باشه خب حالا يه کاريش مي کنيم ديگه،خيله خب ميايم!
بعد ازينکه گوشيو قطع کرد من ديگه رسما جوش اورده بودم و کلي داد و بيداد و دعوا و....اخرش گريه و اون بزن تو سر خودش و من ناله کن ساک جمع کن بزار مي خوام برم و....البته هيچوقت نرفتم و نخواهم رفتا!
تهش هم مثل اغلب دعواهامون بوس و گريه و آشتي
اينقدر همسرم کلافه و مستاصل شده بود خوابيد!!
الان من موندم فردا چي کار کنم
زنگ بزنم به مادرش بگم وقتي من به شما دارم مي گم نه چرا مي گيد گوشيو بده مرتضي،هدفتون اينه که بين ما اختلاف بندازيد?
اگر من اومدنم به مهموني براتون مهمه که نظرم هم بايد مهم باشه اگرم نيست بفرماييد اينم شما اينم اقا پسرتون اما من نميام
بچه ها کلا کار هميشگيشونه،من ديگه از بس با اينا رفت و امد دارم کلافه شدم دم به ثانيه مهموني،يه بار تو هفته خونه اون بابابزرگش يه بار خونه اين بابابزرگش يه بار هم خونه خودشون يه بار هم مي گه بيا سر بزن،کلا يه شب درميون مهموني و دور همي و باغ و ... کلا مادرشوهرم توخونه بند نمي شه همش هم مي گه بايد شما بيايد نريم کلا بهش برميخوره،در واقع اصلا نميزاره که نريم،همسرم هم خيلي مظلومه و اصلا نمي تونه جلو خانوادش دربياد يا نه بگه بهشون
ببينيد دختر خوبي بودم همرو يه جا گفتم،لطفا راهنماييم کنيد