مامان و بابام خیلیی دعوا میکنن تو تاپیک های قبلم هم هست
من رو تبدیل کردن به ی آدم استرسی و افسرده که کل زندگیم تو ترس بوده ک نکنه دوباره یه جون هم بیفتن
بچه که بودم نمیتونستم وقتی بابام حمله میکرد به مامانم از مامانم دفاع کنم و همه اش قلبم تیر می کشید و نفس تنگی می گرفتم
ی بار هم یکی از فامیلا خونمون بود و اینا دعوا کردن و من حالم بد شد، فامیل من رو برد بیرون و پارک و سعی کرد سرگرمم کنه ولی هیچ وقت اومد صحنه ها از ذهنم پاک نشد
بابام دست به زن داره، عصبیه، مامانم هم خیلی ریز ریز حرف میزنه و تیکه میپرونه و هر دوتاشون بد دهنن خیلی و شاغل
یادمه خیلی بچه بودم، مامانم اومد واسم بعد کلییی مدت و اصرار لالایی بخونه تا بخوابم، قبلش دعوا کرده بودن
برگشت بهم گفت ی روز بابات رو میکشم، من تا صبحش زیر پتو گریه میکردم و میترسیدم
یا مرتب میگه ان شالله بمیره چون خیلی اذیتش کرده
ولی من هر دوتاشون رو دوست دارم 🥲
الانم دارم با گریه مینویسم
دوبار میشه که دارم سرشون دادم میزنم، درسته کار اشتباهیه و پدر و مادرم هستن ولی خسته ام شده
امسال هم دانشگاه قبول نشدم که برم و از ی طرف تاحالا تنها ی بار هم بازار نرفتم و میترسم از تنهایی و جامعه
بهشون میگم طلاق بگیرید شما ک نمیتونید، من روانم داغونه، همونی هم که همیشه کل همسن و سالام بهم غبطه خوردن ولی نمیدونم چیا تجربه کردم
بذار همه بگن بچه طلاقه، اصلا من که نمیخوام ازدواج کنم ....