تولد هموم پارسال بود صب بیدار شدم بهش زنن زدم دیدم نفس نفس میزنه میگه بگو چیه گفتم بد موقه زنگ زدم؟؟ گفت نه بگو.. منم گفتم خواستم تولدتو تبریک بگم.. گفت قربونت مرسی فدااات بعد قطع کرد غروب دیدم اوند خونمون خواست از بابام ی جی بگیره . و عهمیدن ک امروز ثبحش همدن مدقه ای ک زنگ زده بودم تموم خواهر زاده هاشو ک هم سن من هستن برده بود طبیعت صبحونه خوردی
تولد دخترش مارو دعوت کرد واسه عید.. رفتیم
تولدم شد دیدم هیشکی بهم زنگ نمیرنه فقط استوریمو ریپ میزنن
متتظر تماس عموم بودم دیدم اخر شب ریپلای کرد حتی ی زنگ نزد.. اونم فقط در حد ریپلای
ب خودم گعتم حتنا چن ردز دیگه میاد... یعد چنردز فهنیدم شهرمون اومده اما نیوند خونمون..
نمیدونم جرا ازین عموم خیلی خیلی دلخورم
ختی از اون یکی زنعموم ک تولد دختراش رفتم واسه اون دخترش شومیز کادو دادم اما برا تولد من حتی ی زنگ نزد
تنها کسی ک زنگ زد دایی و زنداییم بود😥