😢؟
تو دفترشرکت داداشامم دفتردار *
بغلیمون هم یه دفتر هست ، که دوست شدیم با خانم دفتردارش اکثرا تنهاییم ، میریم پیش هم ،
چند وقتی میشه ، ک فته بودم پیشش ،دیدم اقایی اومد داخل سلام کرد .. منم جواب دادم ، بعد گفتم زشته زودی خارج شم ، درباره جنگ و ایناحرف میزدیم یکم ادامه دادیم اونم حرف زد.. بعد من گفتم برم ک زنگ ب مامانم بزنم کارم داشت.. و خدافطی کردم..
بعد دوستم گفت راستی اون اقا دوست صاحب شرکته ، اومده بود پیشش میاد همیشه تقریبا.. پرسید این کی بود چ دخترخوبی بود ،بهش گفتم ک اره واقعادخترخوبیه همسایه اس.. هر روز ک رد میشه با تلفن حرف میزنه ، من رد شدم چند بار در شرکت بود سلام کردم جواب داد و احوالپرسی رسمی. هربار هم ردمیشه سلام میکنه رد میشه.. دوستم گفت بار دیگه ون دفعه ک رد شدی از در شر کت دوباره . اون دفع ک اومده بود پرسید راستی دوستتون متولدچندن گفت اول اشتبا گفتم بعدتصیحیحش کردم گفت اره بهش نمیومد اینقدر ک گفتی .. بعد یه روز دیگه البته دوستم بهم نگفت ، انگار حس میکنم اون بهش گفته بود میشه بهش بگی بیاد پیشت .. من اومدم ، بعد بادوستم صحبت کردبم اونم راحب مسایل کاری صحبت کرد اون اقاهم مودبانه راجب مسایل اقتصادی و اینچیزا صحبت کرد و راجب کار و ، بعد یکم در مورد تعداد خواهر برادر و اهل کجایین و اینچیزا.. من جواب دادم ،و بعد گفت خدا حفظشون کنه ..کلا بااحترام ، کمی صحبت کاری و دیگه رفت و خوشحال شدم و اینچیزا گفت ..رفت ..
میگه هر روز که میاد دفترشون ، دوستم میگع یه سوال درموردت میپرسع.. اون دفع پرسید دوستت نبود گفت گفتم هست دفتره گفت رد شدم ندیدمش.