عموم و زنش جوونن، یه دونه بچه دارن. یه جاهایی از خونشونو دارن درست میکنن. زن عموم و بچش، دو سه روز مهمون ما بودن. دیشب عموم اومد دنبال زن و بچش که ببرتشون. بخاطر همین دو سه روز به حدی برای هم دلشون تنگ شده بود، که تا عموم پاشو گذاشت تو خونمون زن عموم بدو بدو خودشو بهش رسوند، لپشو بوسید و خسته نباشی و فلان🥰😍
وایب خوبی داشت. من علاوه بر اینکه ذوق زده شدم، دلمم گرفت، آخه من در آستانه ی ۳۰سالگیم، و هیچوقت هیچ حس عاشقانه ای رو تجربه نکردم. درسته پروندشو دیگه برای خودم بستم، ولی دلمم گرفت
ان شاءالله همه به عشقشون برسن💚