از هرچی تو زندگی ترسیدم سرم اومد
چندسال پشت کنکور موندم چون میترسیدم رشته موردعلاقم رو نخونم آخرم همین شد
از اینکه دخترای کوچیکتر از خودم تو فامیل زودتر از من ازدواج کنن و تیکه کنایه بشتوم میترسیدم بعدازظهر فهمیدم دخترخالم که ازم ۶سال کوچیکتره نامزدی کرده
از فقر و بی پولی میترسیدم از عرش به فرش رسیدیم
از دست دادن پسر موردعلاقم برام ترسناک بود تو کل زندگیم از ۲_۳تا پسر خوشم اومد ۲تاشون کارت عروسیشون رسید دستم یکیشونم رفت
خیلی حالم بده،هرچی فکر میکنم میبینم گناهی که تا این حد بخواد زندگی رو برام جهنم کنه نداشتم
به اندازه ی حس های بدی که تجربه کردم آدم بدی نبودم