مادر امیر میخواست دختر داییش رو بگیره براش
همیشه میومد منو مقایسه میکرد
خلاصه من سادگی کردم و به امیر گفتم اون احمق رفت خونه شر کرد
و پدر و مادرش اومدن گفتن میخوای مارو از پسرمون جدا کنی
هزارتا گذاشتن روش
به خانواده منم برخورد بابام انداختشون بیرون
باید آروم باشی
و زیرک باشی
خودتو خراب نکن به شوهرت هم نگو
برو جشنشون بیا اصلا انگار مهم نیست
غریبه غریبه شو باهاشون
با پول همسرت همه اش کادو بخر برای خودت اعتراض کردند بگو رسممونه