همینکه مطمین شد دیگه مال خودشم از این رو به اون رو شد و من ساده فکرمیکردم که شوهرم عوض شده:) اون عوض نشده بود فقط برای مدتی خود واقعیشو پنهان کرده بود!
با هم دعوا زیاد داشتیم ولی عاشق هم بودیم
باهم موندیم
چندبار تو عقد خواستم جداشم هر دفعه کتک میخوردم خانوادم بدون اینکه حرفمو بشنون میگفتن که ایراد از توعه تو حق نداری جداشی شوهرت مرد خوبیه تو بدی!
کم کم به اخلاقش افتادم
عروسی کردیم فکرنمیکردم روزی ازش دلزده بشم اون بچه خواست منم هیجانی بودم قبول کردم
سر دوماه بعد عروسی باردار شدم و پسرم ۳/۵ سالهست...
و ما به زور کنار هم موندیم😓😓حس خوبی ندارم حال دلم خوش نیست
دلم باهاش صاف نمیشه دلم میخواد تنها بشم دیگه برای خودم زندگی کنم😓💔
چندبار خواستم جداشم چون بچه داشتم نزاشتن
دیگه دارم میمیرم تو این زندگی