کارای خونه تموم شد و ما جابجا شدیم
خونه ی یوسف آباد بزرگتر و با صفاتر بود
قدیم ساخت بود ولی من بیشتر از خونه ی قبلی دوسش داشتم .
زهرا خانم زنگ زد و قرار گذاشتن بیان خونمون
شب ساعت هشت بود که رسیدن
علی رضا ی دسته گل بزرگ برام گرفته بود
وارد که شد با آقا جون روبوسی کردن و با مادر جون احوالپرسی کرد .
منم با حاج آقا و زهرا خانم خوشامدگویی کردم و به علی رضا که رسیدم گفتم سلام
گفت سلام عزیزم
گلو ازش گرفتم بدون هیج حرفی بود کردم و رفتم گذاشتم رو اپن
بعدش رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم
همه چی خوب بود جز من
هم از دست علی رضا ناراحت بودم هم ازش خجالت می کشیدم .
رفتم نشستم پیش زهرا خانم
تو گوشم گفت قربونت بشم با این تیپ و لباس الان بچم ضعف می کنه که
گفتم چرا اون روز لو دادید که اومدم
گفت ما هیچی نگفتیم اومد نشست رو مبل همونجا که از نامزدی باهم می شستید .
اون روز شما اونجا نشستی
بوی عطرت تو خونه مونده بود
مخصوصا روی اون مبل
گفتم بله اون روز از دستم در رفت و ی مقدار از عطر خالی شد رو مانتوم
زهرا خانم گفت بله وارد شدی مشخص بود
خندیدم و گفتم شبیه معلم دینیا گفتید
با خنده گفت :
گفت خب هستم دیگه مادر
ی پیراهن سبز یشمی بلند تا مچ پام پوشیده بودم با شال طوسی و دمپایی رو فرشی طوسی
ی آرایش ملایم داشتم و عطر سرد همیشگیم
علی رضا یک لحظه چشم بر نمی داشت ازم .
وسایل پذیرایی همه رو میز چیده شده بود
از همه پذیرایی کردم و دوباره نشستم روی مبل پیش زهرا خانم
زهرا خانم بلند گفت ماشالله چه حیاط بزرگ و باصفایی دارید
من عاشق یاسم
ان شاءالله چند روز دیگه بهاره و شکوفه میدن و خونتون پر میشه از عطر یاس
آقا جونم گفت بله اون سالا که اینجا بودیم حاج خانم کلا بساط چاییش تو حیاط پهن بود و عطر یاس مثل آرام بخش طبیعی بود برامون .
زهرا خانم گفت علی رضا پاشید با الناز برید تو حیاط
شاید ما بزرگترا دوتا حرف داریم آخه
مادر جون خندید و گفت زهرا خانم فقط منتظرم برن ببینم اون حرفه چیه
علی رضا گفت باشه مادر
بعد نگام کرد و گفت پاشو الناز
پاشو خونتونو بهم نشون بده
گفتم مگه اومدید تو ندیدید
چیز دیگه ای نیست که!
علی رضا گفت عجبا
بعد رو کرد به آقا جونم و گفت :حاج آقا دیگه بهونه ندارم کمکم کنید
آقا جونم گفت شما بگی میاد .نیازی به کمک من نیست .
گفت :ولی نیومدا
گفتم:شما گفتی خونتونو نشون بده
گفتم چیز جدیدی نیست دیگه
گفت خب پاشو بریم باهات حرف دارم
تو همون جمع گفتم فعلا آمادگیشو ندارم .بمونه برای بعد از شام .
علی رضا شاکی شد و گفت عجله ای نیست
بعد از شامم نشد نشد
زهرا خانم آروم گفت علی رضا مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی!
گفت چیکار کنم مادر نمیخواد دیگه
گفت صبور باش
آقا جونم گفت دخترم یک سالم نمی خواستی ببینی علی رضا رو قدمت رو چشمام بود .ولی حاج آقا و حاج خانم حرمت دارن
شما حق نداری بکشونی اینجا و حرفتو عوض کنی
گفتم من حرفمو عوض نکردم آقا چون
فقط گفتم بمونه برای بعد از شام
علی رضا گفت حاج آقا شرمنده ها
من با وجود دو ماه مجازات هنوز حرمت ندارم ؟
آقا جونم گفت :نه پسرم منظورم این نبود
شما زن و شوهرید دعوا دارید آشتی دارید با خودتونه
بزرگترا نباید بازیچه بشن
علی رضا گفت بله حق با شماست
حاج آقا رو کرد و به منو گفت: سادات خانم ما که تازه اومدیم و شام میل نداریم
شامم که بعدش وقت رفتنه
من میگم الان برید بهتره
گفتم چشم آقاجون
پاشدم بدون توجه به علی رضا رفتم تو حیاط
علی رضا دو دقیقه بعد اومد تو حیاط
نشسته بودم رو تخت سنتی که مادر جون حسابی سلیقه به خرج داده بودو با مخمل قرمز بالش و تشک درست کرده بود .با ی پارچه سفیدم ی روکش باریک برای بالشا درست کرده بود .
چقدر این چیزای کوچیک بهم آرامش میداد و لذت می بردم .
علی رضا بدون توجه به من رفت جلوی بوته های یاس
دستاش تو جیبش بود و برا خودش قدم می زد .انقدر رفت که رسید ته حیاط
اونجا ی نیمکت کوچیک آهنی بود
نشست روی اون
من واقعا نمی فهمم این همه غرورو
خوب به قول زهرا خانم واس چی اومدی ؟
اون همه پیام صبح و ظهر و شبت چی بود ؟
چند دقیقه ای همینطور گذشت
حرف من تو جمع بهش بر خورده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت .
با خودم گفتم لعنت بهت الناز
داشت نازتو می کشید
لجبازی کردی
حالا باید منت بکشی !!!
اصلا دلم نمی خواست من برم سمتش
درونم جنگی بود که نگو
مثل اینکه خیلی طول کشید تا به نتیجه برسم
علی رضا از جلوم رد شد و رفت تو خونه
سوییچو برداشت و با حرص رفت سمت ماشین که ته حیاط پارک بود