2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1827 بازدید | 163 پست
سلام گلم مادر امیر راضی نبود الناز خوشبخت نمیشد مادر راضی نباشه آدمو تا آخر بیچاره میکنه مادر خیلی م ...

سلام جانم بله شمادرست میگی اگه عرضه داشت که عشقشوازدست نمیداد واسه آدم باعرضه راضی بودن ونبودن مادرتاثیرنداره روزندگیش

علی رضا گفت :قسم بخور به اون پارچه سبزی که گفتی بستی به ضریح امیرالمؤمنین 


گفتم قسم می خورم به اون پارچه ی سبز که بستم به ضریح 

قسم می خورم به تک به تک مقدساتم تو این چند ماه نه تنها این آدمو ندیدم حتی بهش فکرم نکردم .تمام زندگیم شده بودی 

با همه ی سخت گیریات دوست داشتم 

تمام فکر و ذکرم رضایت تو بود 

تو درکم نکردی 


به خاطر اینکه با پدرم رفتم خونمون عیادت مادرم بهم توهین کردی تحقیرم کردی 


من دیگه خسته شدم از رفتارات و فقط می خواستم چند روز نبینمت همین !


اون روز تو بیمارستان بیست اسفند سال هشتاد و هفت تولد بیست و هفت سالگی علی رضا بود من اصلا یادم نبود .

بهم گفت ترجیح می دادم تاریخ تولدم مصادف می شد با تاریخ مرگم نه تاریخ جدایی و نابودی زندگی مشترکم


گفتم اگر توضیح دادم 

اگر برات قسم خوردم و این حرفارو زدم 

برای این نبود که برام مهمی 

تو امروز برام مردی 

فقط به این علت برات توضیح دادم که بفهمی بدجوری باختی 

مردونگی رو باختی 

شرافتت رو با تهمت زدن به من باختی 


دلم برای مادر و پدر مومن و شریفت می سوزه که با همچین فرزندی امتحان شدن و به خاطرش تحقیر شدن 

تو خودتو مدیون همه کردی 

عذاب وجدان رهات نمی کنه .بهت قول میدم .

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دستای علی رضا رو صورتش بود و مانع می شد برای بار آخر ببینمش .

حلقمون هنوز تو دستش بود 

انگشتر عقیق منقش به ذکر یا علی براش خریده بودم و اونم دستش بود 

ست همون انگشتر رو با همون رکاب و همون عقیق با ذکر یا زهرا برای خودم گرفته بودم .

انگشتر منم دستم بود .

نمی دونم چقدر نگاهای من و گریه های علی رضا طول کشید .شاید کوتاه بود فقط چند ثانیه 

شایدم بیشتر 

ولی دوست نداشتم اون لحظه تموم شه 

من در کمال ناباوری دلم از همون لحظه براش تنگ شده بود و سرمو گذاشتم رو میز و انقدر گریه کردم که ی لحظه حس کردم فکم و شونه هام و کتفم درد گرفت و شل شد 

انقدر بی حال شدم که علی رضا صدام می کرد و من نمی تونستم جوابشو بدم 

نفهمیدم کی برانکارد آوردن و علی رضا بغلم کرد و گذاشت رو برانکارد 

چشمامو باز کردم و خودمو تو سی سی یو دیدم .

پرستار گفت آروم باش 

با خودت چیکار می کنی تو ؟

ماسک اکسیژن روی صورتم بود 


گفت شیفتی کردی بهمون سر بزنی ؟

بهت بگم من شیفتم تموم شده و پرستار شیفت بعد غرغروعه 

حالا خود دانی .به نفعته خوب شی و زود بری خونه 

لبخند زدم بهش و چشمامو بستم

یک ربع بعد بیدار شدم و بهتر بودم 

به پرستار گفتم پدرم بیرونن؟

گفت بله .به خاطر پدرتم که شده باید مراقب خودت باشی .باید خوب شی .

شیفت داشت عوض می شد و پرستار شیفت بعد اومد تو سی سی یو 

ی آقایی بود با پرستار دست داد و گفت تو مگه خونه زندگی نداری 

اونم گفت بیا نگفتم بعد از من ی غرغرو میاد .

آقاعه گفت شیرین باز تو پشت من حرف زدی ؟

خانم پرستار گفت هر وقت یاد گرفتی حلقتو جا نذاری اینور اونور منم قول میدم پشتت حرف نزنم

آقاعه گفت عه شیرین می خواستم زودتر اعتراف کنم گمش کردم 

خانم پرستار که حالا فهمیدم با اون آقا زن و شوهرن گفت گم بشه ؟چی فکر کردی من مثل عقاب تو و اعمالتو و وسایلمو زیر نظر دارم .

از جیبش حلقه رو در آورد و داد به آقای پرستار .

خیلی بامزه بودن و من خندم گرفته بود از 

کل کلاشون 


خانم پرستار رفت بیرون و با آقا جونم برگشت تو 

گفت این دسته گلتون صحیح و سالم تقدیم شما

آقا جونم گریه کرد و گفت چی شد الناز 

چرا حالت بد شد بابا؟

اومدم دیدم نیستی 

کلی گشتم به ذهنم خطور نمی کرد حالت بد شده باشه 

گفتم پس از کجا فهمیدید ؟

گفت اون مردک مثل ارواح سرگردان همه جا هست. اون صدام کرد و گفت حالت بد شده .

تقصیر اون بود آره ؟

گفتم نه اصلا 

من خودم ناراحتم 

دوست ندارم زندگیم از هم بپاشه 

من علی رضا رو دوست دارم 

صحنه ای که علی رضا شاهدش بود شمام بودید شاید کنترل‌تون رو از دست می دادید 


آقا جون گفت درست می شنوم الناز ؟

گفتم آقا جون توروبه خدا مردک خطابش نکنید.

اون دیروز خورد شد 

کار هرکسی نیست اینجور مواقع به خودش مسلط باشه 

آقا جونم گفت الناز چی شده ؟

گفتم آقا جون خجالت می کشم دربارش حرف بزنم 

آقا جونم گفت بگو بابا جان 

من پدرتم ناسلامتی 

گفتم آقا جون من قبل از ازدواج با علی رضا درگیر ی ماجرایی بودم 

گفت چه ماجرایی 

گفتم :امیر پسر حاج احمد زیادی بهم توجه می کرد .منم بهش علاقمند شده بودم .

ولی خدای من شاهده 

به جدمون قسم من باهاش به جز سلام و خداحافظی کلمه ای حرف نزدم .

آقا جونم گفت یا مرتضی علی 

چی می خوای بگی الناز 

گفتم آقا جون اونا با دست پیش می کشیدن با پا پس می زدن 

منم قید علاقمو زدم 

فهمیدم حماقت محضه وصلت با اونا 

و به علی رضا جواب مثبت دادم .

گفت خب ؟

گفتم بعدش امیر خواسته یا ناخواسته به علی رضا فهموند که به من علاقه داشته 


آقا جون گفت خاک بر سر بی غیرت امیر

چرا همون موقع بهم نگفتی ؟

گفتم اشتباه کردم آقا جون 

ترسیدم ولی ای کاش می گفتم تا کار به اینجا نکشه 

آقا جون گفت دیروز چه صحنه ای شده ؟

گفتم علی رضا از همون موقع حساس شده بود و دوست نداشت من بیام تو اون کوچه 

برهمین منو ی شبه برد کربلا و و با اون سرعت عروسی گرفت 

گفت ای وای الناز 

ای وای از سکوت بی موقعِ تو 

گفتم اون روز که اومدم خونه شما موقع برگشتن حاج احمد از در اومد بیرون و احوالپرسی کرد باهام 

منو علی رضا از قبل باهم دعوا داشتیم 

دیگه سوار که شدم دعوامون بالا گرفت 

علی رضا بدجور عصبانی بود 

هر بار میومد تو اون کوچه حالش همین بود 

دوست نداشت من پامو اونجا بذارم 


انقدر بد دعوا کردیم که من از ماشین پیاده شدم و رفتم خوابگاه 

دیروز از خوابگاه تصمیم گرفتم بیام خونه ی شما و تکلیفمو روشن کنم که سر خیابون پشیمون شدم و نشستم جلوی اتوشویی 

یهو امیر از داخل اتوشویی گفت می رید کنار رد شم و اونجا باهم روبه رو شدیم 

قبلشم چادر من تو مغازه با بخاری فروشنده سوخته بود و من بی چادر و آشفته تو خیابون بودم 

امیر گیر داد که چی شده که علی رضا رسید و منو با اون وضع کنار امیر دید .

علی رضا یهو حمله کرد و چند تا مشت زد تو سرو صورت امیر .من دویدم تو پس کوچه به شما زنگ زدم و بقیش رو که خودتون بودید


آقا جونم خیلی ناراحت شد 

گفت بابا جان چرا اینارو نگفتی از اول 

تو اگه همون موقع می گفتی ما اسباب کشی می کردیم جای دیگه 

گفتم آقا جون شما بیست ساله تو اون محلید و عادت کردید به محله و آدماش  

من فکرم نمی رسید شما از اونجا برید .

آقا جون گفت من کی عادت کردم 

من هر جا برم با خانوادم باشم برام بسه 


الانم دیر نشده 

می ریم خونه ی یوسف آباد 

اونجا ی ماهه خالی شده 

میدم ی دستی سرو روش می کشن و می ریم اونجا

گفتم آقا جون فعلا هیچی به علی رضا نگید 

فعلا باید بینمون فاصله باشه 

آقا جونم گفت:باشه بابا تو به هیچی فکر نکن 

گفتم چشم

دکتر اومد و گفت دریچه ی قلبت شل شده 

می دونی یعنی چی؟

آقا جونم گفت 

یعنی چی آقای دکتر 

دکتر گفت یعنی در معرض انفارکتوس هستی 

همون سکته ی قلبی 

آقا جونم گفت :آقای دکتر ما باید چیکار کنیم ؟

دکتر گفت باید مراقب باشه 

عصبی نشه 

مضطرب نشه 

ورزش کنه 

غذای چرب نخوره

چیز سنگین بلند نکنه

گفتم من همه ی این کارارو می کنم 

آقا جون نگران نباشید دیگه 

دکتر گفت تست ورزشم برات می نویسم 

گفتم میرم چشم 

سه روزی بیمارستان تحت نظر بودم 

آقاجونم می گفت علی رضا کل سه روزو بیمارستان بوده و یک لحظه ام نرفته خونه.

پدرو مادرشم مرتب میان و میرن


گفتم آقا جون موقع ترخیص نمی خوام هیشکیو ببینم 

گفتم باشه بابا 

مادر جونم تو همون ی باری که آوردنش بیمارستان پاش انقدر درد گرفته بود که برده بودن دکتر 

مرتب بهم زنگ می زد و نگرانم بود 


آقا جونم کارامو انجام داد و مرخص شدم 

سوار ماشین آقا جونم شدم که دیدم علی رضا اونور خیابون توی ماشین نشسته.

تا خونه ی آقا جونم علی رضا پشت سرمون بود .

آقا جون گفت :الناز جان شما مقصر بودی 

باید به من می گفتی 

منم باشم طاقت نمیارم زنم جایی باشه که قبلا با یک نفر هردو بهم علاقه داشتن 

تو هزار بارم بگی من کاری نکردم فایده نداره 


علی رضا حق نداشته این رفتارارو بکنه 

حق نداشت انقدر بهت فشار بیاره 

باید مرد و مردونه میومد باهام حرف می زد 

مشکلشو می گفت 

منم کمکتون می کردم 

دخترم خودت می دونی خدا نعمت زیبایی رو تو صورت تو تمام کرده 

همینجوریش زن آدم همچین داستانی هم نداشته باشه با این همه زیبایی آدم تو دلش ی نگرانی هایی داره

چه برسه به اینکه بدونه همسایه ی دیوار به دیوارش خاطرخواش بوده.


علی رضا مرد با غیرتیه ولی جز مورد امیر تا حالا به تو فشار آورده ؟

بهت گفته دانشگاه نرو ؟

رانندگی نکن؟

رابطت با دوستات محدود شده ؟

گفتم نه 

گفت خودم میدونم نه 

خودم می دیدم همه چیت مثل قبله 

فقط می دیدم تا خونه ی ما اسکورت میکنه تورو 

می گفتم اگه بد دله چرا الناز همه جا میره ؟

اگه نیست چرا نمی ذاره بچم راحت بیاد و بره ؟

نگر بغل گوشم این اتفاقا افتاده !

تو هفته ی  اول ازدواج همچین چیزی بفهمی و دم نزنی سخته واقعا !

اونم از طریق خود امیر  فهمیده  !!!

رقیب خودش بهت بگه 

به خدا خیلی صبوری کرده نرفته سراغ امیر به حسابش برسه 

الان بهش حق میدم .

ولی اون از تو هشت سال بزرگتره 

من انتظار داشتم عاقلانه تر برخورد کنه 

بیاد بهم بگه 

به فکر چاره باشه 

الان کار تو به بیمارستان کشید 

ولی بهت قول میدم چندسال دیگه نوبت علی رضا بود 

اون همه با اون همه فشار عصبی قطعا ی بلایی سرش میومد 

دخترم آدم زندگی و عشقی که خدا بهش هدیه داده رو با چنگ و دندون حفظ می کنه 

مراقبت می کنه 

جایی که می بینه خطری تهدید می کنه زندگیشو کوتاه میاد.


گفتم هر چی بگید حق دارید 

من خام بودم آقا جون 

من نمی دونستم 

بلد نبودم 

آقا جونم گفت قربون شکل ماهت بشم فرشته ی من 

تو همیشه عاقل بودی 

الانم که متوجه اشتباهت شدی خدا کمکت می کنه 

گفتم :دعام کنید آقا جون 

شنیدم دعاهای پدر و مادر معجزه می کنه


گفت :حتما بابا حتما

دو ماهی خونه ی آقا جونم موندم تو همون کوچه بودیم ولی اصلا بیرون نمی رفتم 

حال روحیم خوب نبود 

علی رضا کارای طلاق پی گیری نکرد 

مادرش مرتب بهم زنگ می زد 

چند باری خواهش کرد علی رضا رو ببخشم ولی من واقعا نمی تونستم 

اون روز که علی رضا از یقم گرفت و منو تو خیابون کشوند و تحقیرم کرد 

اون موقع که به آقاجونم گفت من هرزه ام 

اینا هیچ کدوم از دلم نمی رفت 


مادر علی رضا ی بانوی مومن واقعی بود 


کل داستانو از زبون علی رضا شنیده بود ولی قسم خورد که نذاشته محدثه و بقیه موضوع رو بفهمن 

می گفت 

همه فکر می کنن که دعوای زن و شوهریه

ولی به همه ام گفتم که علی رضا مقصر بوده 


با اینکه عاشق پسرش بود ولی هیچ وقت هواداریشو نکرد 

می گفت اون با اون سن و سال به ذهنش نرسیده راه حل پیدا کنه 

تو از کجا بدونی 

زن از ترس آبروش همه چیو می ریزه تو خودش 

اون علی رضا بود که باید ی فکر اساسی می کرد 

بهم گفت :علی رضا اشتباه کرده ولی عاشقته الناز 

تو این دوماهی که تو رو ندیده ساکته و حرف نمی زنه 

از هفت صبح میره کارخونه و دوازده شب میاد


زهرا خانم می گفت :اون موقع که برام تعریف کرد باهات چیکار کرده بهش گفتم حاج آقا موسوی و خانوادش در کمال صداقت و پاکی دختر شوهر دادن 

تورو چند ماه نبردن و بیارن 

کش بدن و بازار گرمی کنن 

توام هوا برت داشت 

قدر زنتو دونستی 


گفت الناز جان علی رضا مغروره ولی بد ذات نیست .مهربونه .جونش برات در میره 


زهرا خانم و حاج آقا افشار تو این مدت ثابت کردن پدرشوهر و مادر شوهر نیستن و به معنای واقعی کلمه برای من مثل پدرو مادرم بودن 

به زهرا خانم گفتم دلم برای شما و آقا جون تنگ شده 

دوست دارم بیام ببینمتون ولی موقعی که علی رضا نیست 

قول بدید بهش نگید 

زهرا خانم تو اون دو ماه بهم سر میزد ولی حاج آقا افشار معذب بود و نیومده بود .

گفتم می خوام بیام آقاجونو ببینم 


برای حاج آقا ی کم یکم آش رشته درست کردم با نعنا و پیاز داغ فراوون و کشک تازه 


ی دونه ام فواکه ی هلو گرفتم که خیلی بهش علاقه داشت  و آخرین بار یادمه که می گفت تموم شده 

فواکه رو ده روز قبل سفارش دادم عطر فروشی سید جواد از مشهد برام پست کردن .

عین همون عطر برای آقاجونمم گرفته بودم .


عصری از آقاجونم اجازه گرفتم که برم خونه ی حاج آقا افشار 

آقا جونم گفت کار خوبی می کنی دخترم 

ادب و معرفت جلوی بزرگتر واجبه 

آفرین بابا 


با ماشین خودم رفتم خونشون .

حاج آقا خواب بودن 

زهرا خانم کلی تدارک دیده بود 

چند نوع غذا درست کرده بود 

دسر و پیش غذا و همه چی آماده بود 

ی خانم میانسالی بود که چند روز ی بار میومد و کارای خونه رو می کرد .اسمش طوبی بود 

تا من اطلاع دادم به زهرا خانم که میرم خونشون .اون خانمو خبر کرده بود و با هم کلی آشپزی کرده بودن 

تا رفتم اومد بغلم کرد و گفت دلم براتون تنگ شده بود

زهرا خانم صدام کرد و گفت من به حاجی نگفتم میای 

خواستم غافلگیر شه 

همراه من بیا بریم تو اتاقش 

رفتیم تو اتاق حاج آقا روی تخت پشت به در اتاق نشسته بود 

زهرا خانم اول رفت تو 

گفت عه حاجی بیدار شدی 

حاج آقا پشتش به ما بود 

آروم گفت آره تازه پاشدم

آروم رفتم و دستمو خیلی آروم بردم روی چشماش 


گفت باز این محدثه ی شیطون اومد 

زهرا خانم گفت محدثه نیست 

خندید و 

گفت عه دست خانمه نامحرم نباشه 

زهرا خانم کلی خندید و گفت :پس من اینجا چیکاره ام بذارم نامحرم بیاد پیش شما 

دستمو برداشتم و سرشونو بوسیدم و گفتم منم آقا جون النازم

حاج آقا یا علی 

سادات خانمه 

خدارو شکر خداروشکر بابا جان

باورم نمیشه 

به زهرا خانم می گفتم یعنی دوباره الناز از این در میاد تو 

گفتم قربونتون بشم 

دلم براتون ی ذره شده بود 

بعد به زهرا خانم گفت اون لندهور کجاست 

زهرا خانم گفت حاجی به پسرم اینجوری نگو دیگه 

گفت خیله خب آقازاده کجا تشریف دارن ؟

زهرا خانم گفت قرار نیست باشه 

حاج آقا گفت شوخی کردم زهرا جان 

بچمو خبر کن بیاد 

یعنی چی قرار نیست باشه ؟

بذار چشم بچمم روشن شه 

زهرا خانم گفت نمیشه حاجی 

حاج آقا گفت نمیشه نداریم زنگ بزن بهش 

من دلم نیومد حال خوب حاج آقا رو خراب کنم 

زهرا خانم همینطور زل زده بود به منو منتظر واکنش من بود

عطر حاج آقا رو از کیفم درآوردم و گفتم آقا جون حالا بیاید ببینید چی گرفتم براتون 

عطر و که بو کرد 

گفت دست شما درد نکنه بابا جان 

با خودت بوی بهشت آوردی تو خونه 

خودت عطری 

حضورت به خونمون صفا داده 

گفتم دلم برای مهربونیاتون تنگ شده بود


زهرا خانم گفت پاشید دیگه 

بریم تو پذیرایی 

چیه اینجا نورش کمه آروم خوابش می گیره 

حاج آقا کمی از عطر زد کف دستش و کشید روی گردن و محاسنش 

بعد رفتیم پذیرایی 

کادوی زهرا خانمو برداشتمو براش بردم 

براش دوتا ماگ خشگل و گرون قیمت خریده بودم 

یکی برای دانشگاه 

یکی رو میز مطالعه ش توی خونه 

کادوشو که دادم کلی ذوق کرد و صورتمو بوسید .گفت از کجا می دونستی همچین چیزی لازم دارم 

گفتم مادر جون من خودم اساسی چای خورم 

دیگه دیدم شما دست کم از من نداری 

یادتونه بار آخر تو خونتون تشنم بود هی چایی می ریختم برای خودم 

یکی ام برای شما می آوردم 

هر بار باهام همراهی کردید 

دیگه من تشنگیم برطرف شد 

علی رضا اومد از سر کار و با اونم همراهی کردید 

جوری می خندید که حاج آقا گفت چه خبره جوک میگید به هم 

زهرا خانم گفت حاجی لو رفتم پیش الناز

فهمید من اعتیاد دارم 

حاج آقا گفت چایی رو میگی 

الناز جان منم کم میارم جلوی زهرا خانم 


خندیدم و گفتم نوش جانشون

بعد دیدم حاج آقا زنگ زد به علی رضا 

زهرا خانم سریع رفت جلوش و اشاره کرد که نگو 

حاج آقام نگفتن 

تلفنو قطع کردن و به زهرا خانم گفتن چطور دلت میاد

زهرا خانم آروم گفت من قول دادم 

امروز فقط اومده شمارو ببینه 

حاج آقا سکوت کرد و هیچی نگفت 

یکم بعد صدام کرد و گفت :به من نمیگن دقیقا چی شده 

چرا شده

فقط می دونم علی رضا بد کرده 

ولی دخترم پشیمونه 

بدجوری ام پشیمونه 

دیگه براش کافیه بابا 

برگرد سر زندگیت 

گفتم آقا جون یکم دیگه بهم فرصت بدید 

گفت باشه عزیزم 

زهرا خانم شامو ساعت هشت کشید و بعدش با طوبی خانم و زهرا خانم ترتیب ظرفا رو دادیم و من برگشتم خونه 

حالم خیلی بهتر بود


فرداش علی رضا بعد از دوماه بهم پیام داد

تو این دو ماهم پیام می داد 

هر روز صبح پیام میداد :سلام صبحت بخیر 

برنامه ی روزش رو می نوشت و می رفت سرکار 

ولی من تو این دوماهی یکبارم جواب ندادم 


وسط روز به رسم بعد از عروسیمون پیام می داد 

آخر شب قبل از خواب پیام می داد و شب بخیر می گفت 

نماز صبحا زنگ می زد و قطع می کرد و هر روز بعد تماس پیام می داد پاشو گلم پاشو نمازت دیر میشه 

ولی امروز صبح جور دیگه پیام داد 

نوشت :الناز جان امروز میرم پیش حجره ی پدرت 

می خوام بهش بگم به الناز بگید من صبرم زیاده ولی انصاف نیست بیام تو خونه مادرم اونا حضورت رو قایم کنن و من از بوی عطرت بفهمم که اونجا بودی 

حست کنم و بگن قرار بود نگیم


الناز تو مال منی 

ولی همه دارنت به جز من 

این انصاف نیست 


با حرفاش اشک می ریختم ولی جواب ندادم

آقا جون بعداز ظهر اومد خونه و گفت علی رضا اومده بود

پشت سرش دوتا کارگر دو تا گلدون بزرگ و چند تا شمعدونی و پیچک و حسن یوسف آوردن تو مغازه 

علی رضا خودش کمک کرد همرو پشت شیشه مغازه چیدن 

حجره مون خیلی با صفا شده 

موندم چرا تو این چند سال به ذهن خودم نرسیده بود 

بهش گفتم چطور شد اینارو گرفتی 

گفت هر بار میومدم جاشو خالی می دیدم تو حجره 


یکم موند و بلند شد بره 

گفتم همین 

گفت حاج آقا حرف زیاد داشتم 

ولی نمی تونم 

انگار فکم باز نمیشه 

سنگینه 

آقاجون گفت الناز دیگه کافیه 

سکوت کردم 

مادر جون گفت حاجی آخر حرف نزد 

آفا جون گفت نه ولی من بهش گفتم درست میشه 

علی رضا گفت چه جوری آخه 

اصلا نمی خواد منو ببینه 

گفتم مگه تلاشی کردی ؟

علی رضا گفت هر کاری بگید می کنم 

ولی حاج آقا من اون خانواده رو می بینم داغون میشم 

دست خودم نیست

گفتم علی رضا جان می دونم تو اون مدت خوب همسر داری کردی 

شما اصلا باهم مشکلی نداشتید که من الان بخوام حرفی بزنم بهت 

تمام مشکل شما همسایگی ما با حاج احمده

که اونم حلش می کنیم 

گفت چه جوری؟

گفتم ما داریم می ریم یوسف آباد

داشتن پارکت می کردن و کاغذ

الان بیشتر اسباب و اثاثیه رفته 

الناز با بچه های خواهرم دارن می چینن 

تا آخر هفته من و حاج خانمم می ریم 


دیگه از خوشحالی سر از پا نمی شناخت 

گفت حاج آقا من تا آخر عمرم فراموش نمی کنم لطفتونو 


قرار شد آخر هفته با حاج آقا و زهرا خانم بیان خونه یوسف آباد

کارای خونه تموم شد و ما جابجا شدیم

خونه ی یوسف آباد بزرگتر و با صفاتر بود

قدیم ساخت بود ولی من بیشتر از خونه ی قبلی دوسش داشتم .

زهرا خانم زنگ زد و قرار گذاشتن بیان خونمون

شب ساعت هشت بود که رسیدن 

علی رضا ی دسته گل بزرگ برام گرفته بود 

وارد که شد با آقا جون روبوسی کردن و با مادر جون احوالپرسی کرد .

منم با حاج آقا و زهرا خانم خوشامدگویی کردم و به علی رضا که رسیدم گفتم سلام 

گفت سلام عزیزم

گلو ازش گرفتم بدون هیج حرفی بود کردم و رفتم گذاشتم رو اپن


بعدش رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم 

همه چی خوب بود جز من 

هم از دست علی رضا ناراحت بودم هم ازش خجالت می کشیدم .

رفتم نشستم پیش زهرا خانم 

تو گوشم گفت قربونت بشم با این تیپ و لباس الان بچم ضعف می کنه که 

گفتم چرا اون روز لو دادید که اومدم 

گفت ما هیچی نگفتیم اومد نشست رو مبل همونجا که از نامزدی باهم می شستید .

اون روز شما اونجا نشستی 

بوی عطرت تو خونه مونده بود

مخصوصا روی اون مبل 

گفتم بله اون روز از دستم در رفت و ی مقدار از عطر خالی شد رو مانتوم 

زهرا خانم گفت بله وارد شدی مشخص بود 

خندیدم و گفتم شبیه معلم دینیا گفتید 

با خنده گفت :

گفت خب هستم دیگه مادر 

ی پیراهن سبز یشمی بلند تا مچ پام پوشیده بودم با شال طوسی و دمپایی رو فرشی طوسی 

ی آرایش ملایم داشتم و عطر سرد همیشگیم 

علی رضا یک لحظه چشم بر نمی داشت ازم .


وسایل پذیرایی همه رو میز چیده شده بود 

از همه پذیرایی کردم و دوباره نشستم روی مبل پیش زهرا خانم

زهرا خانم بلند گفت ماشالله چه حیاط بزرگ و باصفایی دارید 

من عاشق یاسم 

ان شاءالله چند روز دیگه بهاره و شکوفه میدن و خونتون پر میشه از عطر یاس 

آقا جونم گفت بله اون سالا که اینجا بودیم حاج خانم کلا بساط چاییش تو حیاط پهن بود و عطر یاس مثل آرام بخش طبیعی بود برامون .

زهرا خانم گفت علی رضا پاشید با الناز برید تو حیاط 

شاید ما بزرگترا دوتا حرف داریم آخه 

مادر جون خندید و گفت زهرا خانم فقط منتظرم برن ببینم اون حرفه چیه 

علی رضا گفت باشه مادر 

بعد نگام کرد و گفت پاشو الناز 

پاشو خونتونو بهم نشون بده 

گفتم مگه اومدید تو ندیدید 

چیز دیگه ای نیست که!

علی رضا گفت عجبا 

بعد رو کرد به آقا جونم و گفت :حاج آقا دیگه بهونه ندارم کمکم کنید 

آقا جونم گفت شما بگی میاد .نیازی به کمک من نیست .

گفت :ولی نیومدا

گفتم:شما گفتی خونتونو نشون بده 

گفتم چیز جدیدی نیست دیگه 

گفت خب پاشو بریم باهات حرف دارم 

تو همون جمع گفتم فعلا آمادگیشو ندارم .بمونه برای بعد از شام .

علی رضا شاکی شد و گفت عجله ای نیست 

بعد از شامم نشد نشد 

زهرا خانم آروم گفت علی رضا مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی!

گفت چیکار کنم مادر نمیخواد دیگه 

گفت صبور باش

آقا جونم گفت دخترم یک سالم نمی خواستی ببینی علی رضا رو قدمت رو چشمام بود .ولی حاج آقا و حاج خانم حرمت دارن

شما حق نداری بکشونی اینجا و حرفتو عوض کنی 

گفتم من حرفمو عوض نکردم آقا چون 

فقط گفتم بمونه برای بعد از شام 

علی رضا گفت حاج آقا شرمنده ها

 من با وجود دو ماه مجازات هنوز حرمت ندارم ؟

آقا جونم گفت :نه پسرم منظورم این نبود 

شما زن و شوهرید دعوا دارید آشتی دارید با خودتونه 

بزرگترا نباید بازیچه بشن


علی رضا گفت بله حق با شماست 

حاج آقا رو کرد و به منو گفت: سادات خانم ما که تازه اومدیم و شام میل نداریم 

شامم که بعدش وقت رفتنه

من میگم الان برید بهتره 

گفتم چشم آقاجون 

پاشدم بدون توجه به علی رضا رفتم تو حیاط 

علی رضا دو دقیقه بعد اومد تو حیاط 

نشسته بودم رو تخت سنتی که مادر جون حسابی سلیقه به خرج داده بودو با مخمل قرمز بالش و تشک درست کرده بود .با ی پارچه سفیدم ی روکش باریک برای بالشا درست کرده بود .

چقدر این چیزای کوچیک بهم آرامش میداد و لذت می بردم .

علی رضا بدون توجه به من رفت جلوی بوته های یاس

دستاش تو جیبش بود و برا خودش قدم می زد .انقدر رفت که رسید ته حیاط 

اونجا ی نیمکت کوچیک آهنی بود 

نشست روی اون

من واقعا نمی فهمم این همه غرورو

خوب به قول زهرا خانم واس چی اومدی ؟

اون همه پیام صبح و ظهر و شبت چی بود ؟

چند دقیقه ای همینطور گذشت 

حرف من تو جمع بهش بر خورده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت .

با خودم گفتم لعنت بهت الناز 

داشت نازتو می کشید 

لجبازی کردی 

حالا باید منت بکشی !!!

اصلا دلم نمی خواست من برم سمتش

درونم جنگی بود که نگو 

مثل اینکه خیلی طول کشید تا به نتیجه برسم 

علی رضا از جلوم رد شد و رفت تو خونه 

سوییچو برداشت و با حرص رفت سمت ماشین که ته حیاط پارک بود

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792