با اقوام شوهرم رفتیم باغ اینجا رسمه هرکس غذای خودشو میاره ساده ساندویچی و خونگی
منم چون چند بار مادرشوهرم غذا درست کرده بود بهش گفتم بزار اینبار من ساندویچی میارم
منم به اندازه خانواده خودمون و مادرشوهرم سوسیس بندری درست کردم یکمی هم بیشتر
رفتیم اونجا یکی از اقوام دیر کرد همه گشنه بودن خواهرشوهرم نوجوونه اومد با مادرشوهرم غر زد من گشنمه یه ساندویچ بگیر به مادرشوهرم وسایلو دادم گفتم براش بگیر زودتر بخوره
بچه ها بوی غذا رو فهمیدن یواش یواش جمع شدن دور مادرشوهرم گفتن خاله ماهم میخوایم .مادرشوهرم برا همه گرفت فکر کنم یه ۵الی ۶ بچه بودن حتی یکی دوتا بابا هم بهشون پیوستن هی ناخونک میزدن
من تو اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم هم زشت بود بگم نده هم داشت همشو میبخشید ساندویچا هم پر پیمون میگرفت تا جایی که جا داشت توشون رو پر میکرد
دیگه هیچی از همش اندازه یه بشقاب کوچیک موند
سفره انداختن من فقط درحال ذوب شدن و خجالت کشیدن بودم .همون یه تیکه هم جلو پدرشوهرم بود .منو و شوهر و مادرشوهرمم نون با سبزی میخوردیم
تا یکم بعد یکی از خاله هاش فهمید برامون یکم خوراک لوبیا فرستاد
هنوز بهش فکر میکنم هم خشمم میگیره هم خجالت میکشم