داداش دوستم بود همدیگه رو دوست داشتیم البته اون بیشتر حتی یک سال منو زیر نظر داشت و بعدش ۹ ماه هم هر کاری کرد که راضی به ازدواج بشم اما من به دلایلی نتونستم قبول کنم اونم بعدش رفت ازدواج کرد اول خودش میگفت حتی اگه ۱۰ سال هم طول بکشه من منتظرت می مونم ولی من بهش گفتم نه منتظر نمون و برو پی زندگیت ، انقدر بر خلاف قلبم بهش گفتم برو تا بالاخره بعد دو سال به پای من موندن و اصرار کردن رفت و با کس دیگه ای ازدواج کرد
خیلی قلبم شکست ، همش میگم کاش یه بار می رفتم و حضوری صحبت میکردیم همش میگم کاش حرف قلبم رو بهش می گفتم ولی من فکر میکردم انقدر دوسم داره که دیگه نمیره به اون زودی با کس دیگه ازدواج کنه ، چند روز پیش اتفاقی تو خیابون دیدمش و بعد اون روز خیلی حالم بده
خواب دیدم یه بچه دختر تقریبا ۶ سال داره و همش میگه زنم خیلی سرد شده باهام و پشیمون بود
بعدش اومد در گوش من یه چیزی گفت و من انقدر حس خوشحالی و آرامش و ذوق داشتم ولی بعد اینکه از خواب پریدم حالم دوباره بد شد 😔
خانومش یه دختر سفید و تپل و خوشگله ولی من یه دختر لاغر با دماغ بزرگ
الان یک سال هست که ازدواج کرده ولی هنوز عروسی نکردن