زندگی تو این جامعه انگار شده یک چرخهی بیپایان از فشار، بیعدالتی، سرخوردگی و حس شکست.
هر روز که بیدار میشی، یه بار دیگه میبینی که شرایط بهتر نشده، حتی بدتر شده.
خیابونا، آدمها، سیاستها، همه یه جورایی خستهکننده و تکراری شدن.
جواب هیچ سوالی رو نمیگیری، هیچ راه فراری نیست، هیچ امیدی نیست که بتونه این تاریکی رو روشن کنه.
انگار که هیچ جایی برای نفس کشیدن نیست، فقط سکوت و سردی.
خیلیها تو این مسیر خودشون رو از دست دادن، خیلیها دست از تلاش کشیدن، خیلیها خستهتر از اونن که بتونن ادامه بدن.
افکار تاریک میاد و میمونه، چون هیچ کس به حرفات گوش نمیده، هیچ کسی نمیفهمه.
زندگی تو اینجا، گاهی مثل یه بازیه که همه قوانینش رو به نفع کسی دیگه تنظیم کردن، جایی که نمیتونی بخندی، نمیتونی نفس بکشی، و فقط باید تحمل کنی.