مامانم که خیلی رابطه صمیمی و خوبی باهاش داشت سریع رفت پیش گفتچت شده این چه قیافه ایه اون میخندید میگفت خانم گفته ازت میترسم خودمو لاغر کردم
خلاصه میکنم گذشت و فردا عصر رفتیم مهظر برا عقد ولی اون آقا که اسم مستعارشو مثلا میذارم علی اصلا خوشحال نبود استرس داشت تند تند عرق میکرد دستاش میلرزید
موقعی اومد جلو آرایشگاه دنبالم حتی یه لبخندم نزد حتی نبومد بالا گفت خودت بیا تو کوچه من پیش ماشین وایسادم و وقتی رفتم پیشش با خنده گفتم خوشکل شدم؟ حتی نگام نکرد گفت سریع بشین بریم دیر شده
عقد که کردیم گفت آخیش تموم شد دیگه برا خودم شدی
راستی خانوادشم خیلی ناراحت بودن انگار اومده بودن مجلس عزا
گذشت دو روز بعد از عقد رفت شهر محل کارش و خوشی ما اون روز تموم شد...
بیست روز بعد از رقتنش دیدم از صبح جواب گوشیشو نمیده نگران شدم کلی زنگ زدم پیام دادم یه عکس فرستاد تو بیمارستان بود گفت کرونا گرفتم با امبولانس دارم میام
دنیا جلو چشمام سیاه شد
اومد و شب رسید خونشون صبح پاشد اومد خونه ما
خیلی حالش خراب بود حرف نمیزد همونجا هممون فهمیدیم دردش هرچی هست کرونا نیست ولی چیزی نمیگفتیم ناهار جوجه کباب درست کردیم سر سفره دو قاشق خورد کشید کنار گفت منو برسونید بیمارستان
من دلم میخوام جلاصه بگم ولی خودم غرق میشم تو داستان....