2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

| مشاهده متن کامل بحث + 1509 بازدید | 99 پست

مامانم که خیلی رابطه صمیمی و خوبی باهاش داشت سریع رفت پیش گفت‌چت شده این چه قیافه ایه اون میخندید میگفت خانم گفته ازت میترسم خودمو لاغر کردم

خلاصه میکنم گذشت و فردا عصر رفتیم مهظر برا عقد ولی اون آقا که اسم مستعارشو مثلا میذارم علی اصلا خوشحال نبود استرس داشت تند تند عرق میکرد دستاش میلرزید

موقعی اومد جلو آرایشگاه دنبالم حتی یه لبخندم نزد حتی نبومد بالا گفت خودت بیا تو کوچه من پیش ماشین وایسادم و وقتی رفتم پیشش با خنده گفتم خوشکل شدم؟ حتی نگام نکرد گفت سریع بشین بریم دیر شده

عقد که کردیم گفت آخیش تموم شد دیگه برا خودم شدی

راستی خانوادشم خیلی ناراحت بودن انگار اومده بودن مجلس عزا

گذشت دو روز بعد از عقد رفت شهر محل کارش و خوشی ما اون روز تموم شد...

بیست روز بعد از رقتنش دیدم از صبح جواب گوشیشو نمیده نگران شدم کلی زنگ زدم پیام دادم یه عکس فرستاد تو بیمارستان بود گفت کرونا گرفتم با امبولانس دارم میام

دنیا جلو چشمام سیاه شد

اومد و شب رسید خونشون صبح پاشد اومد خونه ما

خیلی حالش خراب بود حرف نمیزد همونجا هممون فهمیدیم دردش هرچی هست کرونا نیست ولی چیزی نمیگفتیم ناهار جوجه کباب درست کردیم سر سفره دو قاشق خورد کشید کنار گفت منو برسونید بیمارستان

من دلم میخوام جلاصه بگم ولی خودم غرق میشم تو داستان....


الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خونوادت محل کارش نرفته بودن اونجا رو ببینن اونجا تحقیقات کنن لاقل؟

نه خیلی دور‌ بود از یه آشنا که رئیس اداره راه و شهرسازی اون شهر بود پرسیدیم‌ گفتم خیلی خوبه به اسمش قسم میخورن اینجا

از اون روز ما یه پامون بیمارستان بود یه پامون خونه

هیچ دکتری دردشو نمیفهمید تا این که یه رچز من خونشون بودم زدم زیر گریه اومد نشست جلوم گفت گریه نکن مگه من مردم؟ هروقت مردم سر قبرم گریه کن

همون لحظه حالش دوباره خراب شد دوباره امبولانس اومد گقتیم کفش بپوش گفت نمیبینم کور شدم

یادمه بابام کفشاشو پوشید دست انداخت زیر بغلش سوار ماشینش کردن من رقتم تو امبولانس بالاسرش اون کور شده بود نمیدید دست تو هوا تکون میداد مبگفت هستی؟ گفتم آره پیشتم گفت منو ببخش باشه؟ منو دوست داشته باش.... گفتم باشه عاشقتم میبخشمت اینارو نگو خوب میشی.... هیچوقت اون دو جمله رو یادم نمیره

خلاصه فهمیدیم سکته مغزی کرده

اون روز‌ چند ساعت بعد بیناییش برگشت اما 80 درصدش برگشت یه مقدار سیاهی داشت

من تو حیاط بیمارستان گریه میکردم که مامانم اومد نشست کنارم زار میزد گفتم چی شده ترسیدم گفت اون چیزیش نشده من رفتم پرونده هارو دیدم این پسر چهارماهه مریضه تاریخاشونو دیدم اینا دونستن مریضن اومدن مارم بدبختن کردم...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز