خانواده همسرم خونه شون یه شهر دیگه است که یک ساعت با ما فاصله داره
برادرم هم تو اون شهر خونه داره که تعطیلات میرن اونجا
ما دو هفته یکبار میریم اون شهر و همه تعطیلات هم اونجا هستیم
همیشه یک شبانه روز کامل اونجاییم بعد بچه ها با گریه مجبور مون میکنن بریم خونه برادرم که پدر و مادرم و خواهرم هم میان اونجا
خونه برادرم خیلی خوش میگذره اونجا همش شادی و خنده و بازی و چالش هست بچه های برادرم هم هستن
حالا خونه پدر شوهرم ساکت اونا تنها هستن و اغلب خوابن بچه هام نمی یان مجبورم خودم با همسرم بیام به شدت حوصله ام سر میره از صبح تا شب میرم تو اتاق هیچ کس حتی حرف هم نمیزنه
بعد اونا همیشه ناراحتن که چرا بچه هام میرن خونه برادرم منم در رفت و آمدم مثلا یه روز اینجام به روز اون طرف میگن کلا باید اینجا باشید ما تنهاییم
شما همیشه دور همید مادرشوهرم میگه ایشالله عروس بگیری ببینی من چی میکشم عروسات برن با خانواده خودش
گناه من چیه بچه های دیگه اش نمی یان
دخترش کلا سالی دوبار میاد خونه شون
پسراش هم سر میزنن ولی اونا هم بیشتر با خانواده خودشون هستن