امروز غروبی پسرم رفته بود حیاط بازی کنه ساختمون دوربین اینا داره به اعتماد همونا اجازه میدم تنها بره
دیدم با هول ولا اومد خونه
گفت فلانی و فلانی باهام کار بدبد کردن اسم کارو نمیدونم خیلی بد بود
ازش پرسیدم چندبار
چه کاری توضیح بده
گفت از ذهنم پریده ترسید دعواشکنم
ارومش کردم گفتم دعوات نمیکنم بگو و اینا
گفت فلانی اونجاشودراورده مالیده به باسنم
وفلان
منم رفتم سراغشون
به مادر پسره گفتم گفت به بچم اعتماد دارم واینا یکم حرف ژدم کمی ولوم صدام بالا بود خیلی عصبی بودم
بعدش بچمو بردم بیرون
شوهره زنه که مدیر ساختمون هم زنگ زد بهم گفت خیلی بیخود کردین حرف زدین و داد زدین و اینا
منم جوابشو دادم و تلفن رو قطع کردم
به همسرم گفتم