امروز من میخاستم ناهار بپزم، شوهرم گفت ن تو برو من میپزم، گفتم باشه باهاش لجبازی نکنم ک دعوایی پیش نیاد، برنج درست کرده بود موفع ابکش کردنش منو صدا زد رفتم ابکش کنم دوتا فضله موش دیدم، بهش گفتم فضله داره بریزم دور گفت ن من میخام بخورم گفتم خب باشه تو بخور من نمیخورم چون کلا اهل لجبازی کردنه باهاش خیلی دهن به دهن نمیشم. گذاشت برنج دم بکشه رفتم ی سر به برنج بزنم ک مطمن بشم فضله است ک دیدم اره فضله است، گفتم فضله استو گفت خب بریز تو سطل گفتم ن میزارم کنار قابلمه را ک بعد بریزم تو باغچه پرنده بخوره. یهو دیدم داره از پنجره اشپزخونه قبلمه ام ک نو نو بود تازه دیروز دست گرفتمو هی میزنه تو دیوار ک برنجش خالی بشه محکمم میزد، بعد یهو دسته قبلمه را شکوند