چشام از شدت گریه میسوزن از ساعت ۸ رسیدم خونه گریه کردم تا الانش؛ با این سن دیگه خسته ام و توان ندارم من که میگفتم برسم به این سن این کارو میکنم فلان میکنم الان یک گوشه میشینم به مامانم نگاه میکنم گریه میکنم
دیگه رسما داره ذره ذره جلوم آب میشه من خیلی بهش وابسته ام تو رو خدا دعا کنین این سرطان کوفتی دست از سرمون برداره به حق این شبای عزیز برام دعا کنین به خدا مامانم کل دنیای منه من جز اون امیدی ندارم تو این دنیا اخه این دنیا چقدر میتونه ظالم باشه که من از ۱۲ سالگی با بیماری مامانم زندگی کردم و الان متاستاز زده💔🚶🏻♀️ هی امیدهای الکی به خودم دادم که نه اینجوری نیس ولی بدتر از متاستاز چی میتونه باشه؟
زیاد دعا کنین برامون لطفااا