بچه ها من از بچگی با دوست خانوادگیمون رفت و امد داشتیم و یه پسر داشتن دو سال از من بزرگتره و خیلیی صمیمی بودیم با اون اقا پسر الان هر دومون دانشگاه میریم و بزرگ شدیم اون دانشگاه افسری من حوزه
تو ۱۴ سالگی رفتیم دِه و تولدم یه شب تا صبح کنار هم بودیم کلی بازی کردیم قبل ترش نامه مینوشتیم برای هم و...
حالا منو اون بزرگ شدیم و اون دانشگاه دور افتاده و اصلا ندیدمش خانوادش با خانوادم قطع رابطه کردن سر یه چیز الکی مامان اقا پسر قهر کردن و محل نمیدن ولی پدرشون خیلییی خوبن
نمیدونم چیکار کنم بخاطر حجب و حیا نمیتونم برم جلو از بچگی تا ۱۵.۱۶ سالگی پدرشون به مامان بزرگم میگفتن حاج خانم ما یه دونه پسر داریم اونم برای نوه ی شماس
دلم براش تنگ شده چیکار کنم؟
آقا پسر هم خیلی حجب و حیا دارن و موقعیت اجتماعی خیلی خوبی دارن
دعام کنین این شبا اگه به صلاحمونه پا جلو بزارن💔