خانوادهام خیلی سمی هستند بخاطر اون ها مجبور شدم از ازدواج کنم یه شهر دیگه تا فرار کنم و الانم بعد از یه بچه قهرم با همسرم .. تقصیر من نیست همیرم خلاصه الان خیلی وقته بچمو ندیدمش خانواده ام میگن برو اما اون زندگی نیست ...و الانم دارم حسابداری میخونم و از اخر هفته تدریس زبان مادرم فشار میاره و میرم اتاق خواهرام میگن لامپ خاموش کن دوازده شب که ما رفتیم بیرون بخون و تدریس انلاین کن ..خسته شدم دلم از همه چیز خسته شده