بچه که بود م همسایه که تازه اومده بودن تو محله مون اینقدر این زن با محبت بود آرایش خوشگل میکرد با اینکه مادر ۴ تا پسر بود اون موقع ها پسراش بیست سال به بالا بودن ،موهاشو خیلی خوشگل درست میکرد جلوروسریش مینداخت میگفتم بزار ازدواج کنم شبیه این میشم سرش داد میزدی با لبخند حرف میزد چند سال گذشت شاید خیلی سال مادر شدم ازدواج کردم تموم کارای اونو انجام دادم .ولی پوستم کنده شد گفتم ولم کن به هرکی محبت نمیاد بجز روح آدم که آزرده میشه همش به این فکر میکنم چه جوری اینقدر صبور مهربون بود همه میگفتن چه زن صبوریه خوشگله از بچه تا پیرزن .