کلا خونه مادرشه وتحت امر اونا بعد من مثل یک کلفت فقط باید کاراشون انجام بدم وبعد جالبی اینجاست من حرف نمیزنم توقع داره من ناراحتم نباشم ازش تقدیر وتشکر کن من حامله ام اگر بگم دل دردم می گه چرا گفتی من مریضم بی صدا نوکری کن وحرف نزن چرا از درد ما حالیشون نیست من نمی شه یک وعده غذا درست نکنم اما به دروغ می گه تو کی غذا درست کردی من همیشه غذا از بیرون می گیرم والا بخدا غذا درست می کنم خانوادش مثل مهمون می شینن می خورن باید جمع کنم بشورم بعد می گه کاری نکردی همه کارم می کنم خسته شدم از این شرایط جایی هم ندارم برم یعنی خونم هست هنوز فرش نکردم اما بهم می گه از خونه من برو
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
شوهر من بداخلاقه عصبیه من ۱۳ سالگی ازدواج کردم احساس میکنم ۱۰۰ سالمه بس که خسته شدم حالم بده وقتی میگن یکی خوابیده و تو خواب مرده بیدار نشده خیلی به حالش غبطه میخورم
یه روزی رفتیم تو کوچه با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم اخرین بار بوده😥😣کی فکرشو میکرد یه روز با ادمایی حرف بزنیم که تا اخر عمرمون شاید هیچ وقت نبینیمشون🤩😍
انگار که اسیر اورده من نمیدونم چرا خانوادش راضی می شن من کار کنم جمع کنم بشورم جاروکنم اینم مهم نیست جالبه بهم می گن چکار کردی دوتا ظرف یک غذا یه تمیزکاری این حرفارو نداره شوهرمم زنگ میزنهبه هرکی می گه از بیرون غذا گرفتم