ما تو شهرای کوچیکیم بخاطر این وضعیت پاشدن از 10روز پیش اومدن شهرمون
از اون ده روز 8روزشو اینجا بودن
بخدا شوهر من کارگره وسایل گرونه یه روغن کوچیک و دارن 300میدن اینجا
خونه مادرم همینجاست خودش و 2تا بچشو شوهرش میان اینجا شوهرش میگه من مرغ دوست ندارم بادمجون دوست ندارم فلان دوست ندارم بچه هاش بدتر
باورتون میشه بااون وضع مالی یه شکلات تاحالا نخریدن نیاوردن؟با ذوق و شوق اینورا میچرخن انگار عیده
حقوق شوهرش میاد به حسابش خب حق داره نفهمه ما چی میکشیم
خونه مامانم یه روزم نمیمونن چون اونجا مجبوره کار کنه
اینجا ته تهش یه چایی بریزه اونم اگه من یکم بشینم مجبوری میره
مامانم زنگ میزنه غصه منو میخوره میگه با هر زبونی دارم حالیشون میکنم اوضاع شما خوب نیست خودشونو زدن نفهمی
الان زنگ زدن شوهرم ما داریم میایم چرا زنت گوشیو جواب نمیده منم میخوام سنگین تا کنم
دیگه هم ساده پذیرایی کنم از پس اندازمون زدم برای پذیرایی از اینا تا شوهرم سرافکنده نشه ولی انگار بهشون زیادی خوش گذشته
شوهر من مهمون نوازه میگه رون نشد بپیچونمشون من از کارم خواستم بهشون بگه مریضم
باورتون میشه گفتن ما که غریبه نیستیم براش قرص میخریم سرپا میشه