حسرت یه خانواده سالمو خوبو میخورم
وقتی میبینم کسیو ندارم بهش تکیه کنم خیلی اذیت میشم
هر ثانیه دعوا داریم
قبل اینکه جنگ بشه من به مدت سرکار میرفتم به عنوان مشاور تحصیلی
نزاشتن ادامه بدم هرروز هی منو نفرین میکرد
هروقت که دعوامون میشه نفرین میکنه میگه ایشالا خیر نبینی الهی خوشبخت نشی روز خوش نبینی
ساعت کاریم خیلی طولانی بود فقط واسه اینکه خونه نباشم میرفتم اونجا
که اونم انقد کارش سخت بود هم از لحاظ روحی خسته میشدم هم جسمی و با اون حالم میرفتم دانشگاه
امیدوارم زودتر جنگ تموم بشه از بس موندم خونه دیونه شدم