منو برد تو اتاقشو و با شدت درو بست
با عصبانیت و چشمای قرمز بهم خیره شد و گفت اون موهای لعنتیتو بکن تو تا با دستای خودم نکردم
با بغض و ترس بهش خیره شدم و مقنعمو اروم اوردم جلو
داشت بهم نزدیک میشد که عقب عقب رفتم و به دیوار پشت سرم خوردم دیگه راه فراری نداشتم
دستاشو بالای سرم روی دیوار گذاشت و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت چیه کوچولو ترسیدی
سرشو اروم جلو اورد و به لبام خیره شد اما یهو پیشونیمو بوسید و رفت عقب و بهم گفت سریع از اتاق برو بیرون تا کار دستت ندادم
پ.ن : رمان پیچش مو و عشقِ ابدیِ استاد🫀🍒