من 6 ماهه که با خانواده شوهرم قطع ارتباطم. دلیلش هم خلاصه بگم بی محلی ها و تبعیض هاشون بود و اینکه از ما پول بگیرن و خرج برادرشوهرم و زنش کنند. شوهرم دیر به دیر میرفت خونه بابا و مامانش و کوتاه می موند و میومد و خیلی سعی میکردن پرش کنند. حالا شوهرم خیلی حرفهاشون رو به من نمیزد و توجهی نمیکرد بهشون. حالم خوب بود توی این 6 ماه تا امروز. یکی از فامیلهای شوهرم فوت شد. مامان من که متوجه شد رفت. به منم گفت تو بیا. ولی چون مامانم در جریان قطع ارتباطم نیست، من بارداری و ویارم رو بهونه کردم و گفتم حالم خوب نیست. مامانم هم خودش رفت. مادرشوهرمو توی جمع دیده. اونم با صدای بلند جلوی همه گفته که چرا دخترت نیومد؟ مامانم هم گفته حالش خوب نیست و ویار داره. مادرشوهرمم گفته حالا ببینم با این همه ناز و ادا میتونه پسر بیاره. بعید میدونم پسر هم بیاره. این همه نازش برای چیه. از وقتی مامانم بهم گفت اعصابم خورد شد به شوهرم گفتم. گفتم که اونا برای من کاری نکردن. برای بچه من هم نمیکنند. دیگه به اونا جنسیت بچه چه ربطی داره که این حرفها رو زدن. شوهرمم گفت از کجا معلوم مامانت راست بگه. گفتم مامان من چرا باید الکی بگه. تازه مامان تو سابقه دار هم هست. همیشه همین بوده و دیده تو هیچ وقت از من طرف داری نمیکنی هر دفعه پر روتر از قبل شده. دیگه باهاش قهر کردم و واقعا امیدی به شوهرم ندارم. شما بودید چکار میکردید؟ من به طلاق هم فکر کردم.