بچه ها من وشوهرم با داداش کوچیکم و زنش امشب شام خونه داداش وسطیم دعوت بودیم من سنم کمتره از زنداداش هام و از بچگی عین خواهر بزرگ میدونستمشون برا همین اصلا تعارف اینها با هم نداریم
ساعت ۴ که شوهرم رفت مغازه منم رسوند خونه داداشم و خودشم موقع شام اومد
خلاصه رفتمو یکم تو کارا کمکش کردم و ظهر اونجا بودم
پسر داداشم امسال کلاس اولو تموم کرد و متاسفانه از لحاظ درسی خیلی ضعیفه
ابتداییا ی ماهی هست ک مدرسه رو تعطیل کردن ولی زنداداش من از اول خرداد برا این بچه کلاس اولی معلم خصوصی برداشته تا باهاش تمرین کنه برا سال دیگه یکم خودشو جموجور کنه
واقعا هم ظعیفه از لحاط درسی
حالا امروز ک اونجا بودم زنداداشم همش ب پسرش غر غر میکرد و مجبورش میکرد مشق بنویسه بچه هم هی طفره میرفت واین بیشتر صدای زنداداشمو درمیاورد تا اونجایی ک اینقدر عصبانی شد که زدش
داداشمم بعد این حرکت زنداداشم پاشد دفتر مشق بچه رو از وسط دونصف کرد و با زنداداشم دعواش شد و بهش گفت ی بار دیگه ببینم این بچه رو وسط تابستون گذاشتی پای درسو کتاب من میدونمو تو
و توی تمام این جرو بحثا منم اونجا بودم و واقعا معذب شدم خیلی دلم برا برادرزادم سوخت ولی راستش ته دلم خیلی خنک شد از کار داداشم اخه بچه بیچاره رو دیوونه کرده با درس زنش
ولی واقعا معذب شدم از دعواشون کاشکی منم دیرتر میرفتم