اینجا برات مینویسم چون دلم خیلی برات تنگ شده
از پرنده فروشی ک رد میشدم چشم خورد بهش ی خرگوش قهوه ای شیطون بدون درنگ رفتم داخل مغازه اومد جلو دستمو لیس زد گفتم من همینو میخوام
اوردمش خونه تو راه اذیت شده بود خودشو پهن کرده بود رو کارتون آوردمش خونه انقدر شیطون و فوضول بود ک روحیه کل خانواده رو شاد کرده بود
صبح پا میشدیم همش شیطونی و همش از سر کولمون بالا میرفت تا سه روز خوب بود بعد ب اشتباه بهش شیر دادیم چون خیلی کوچولو بود فکر کردیم شاید براش خوب باشه البته خیلی کم بعد چند ساعت یکم بچم بیحال شد ولی همچنان شیطون بود روز بعدش حالش کاملا خوب بود اما یکم تلوتلو میخورد ماهم گفتیم حتما خوب خوب شده اون شب تا صبح نخوابیدم گفتم اگر برم در قفسو باز کنم ببینم مرده چی خلاصه ک ده بار رفتم و اومدم شیطون میومد بالا همجارو برانداز میکرد خوشحال ترین بودم کل اون روز حالش خوب بود کلی بوس بوسیش کردم نازش کردم کلیم بازی کرد اما اون شب نمیدونستم شاید آخرین شبی باشه ک پیشمونه صبح با کلی ذوق با جعفریه تازه اومدم در قفشو باز کردم دیدم پسر کوچولوم افتاده وسط قفس حتی انقدر احمق بودم ک بچرو چندبار احیاش کردم هر چنددقه با هزار تا امید میومدم تو اتاق ک شاید بیدار شده باشه اما نشد دلم همیشه براش تنگ میمونه
اون روز خیلی خودمو نگه داشتم تا شب ک جوری گریه میکردم و اشک میریختم ک تا الان ک ی هفته گذشته چشام میسوزه...
خیلی دلم برات تنگ میشه پسر کوچولوی من