چقدر خوب درکم میکنی
من فکر میکردم ازدواج کنم شوهرمم ترغیب میکنم با هم درس بخونیم کلاس بریم دانشگاه فارق التحصیل شیم سر کتاب خوندن و قشنگ حرف زدن مسابقه بدیم
باکلاس و خوب برخورد کنیم
خوش مشرب و شاد باشیم طوری که هرکی کنارمونه حال کنه
بعد سرکار بریم کار کار کار کنیم تا همه چی بخریم بعد بچه دارشیم
بچمون ببینه چقدر خانوادش محترمن اونم حال کنه
اما زندگیم شد چاله میدون و زندان
زمانی که کتاب میخونم میخرم میکنه
قشنگ حرف میزنم مسخره میکنه میگه این چرت و پرتارو از کجا میاری
فکر خوب بهش میدم مسخره میکنه میگه مغزت توش پر پِهِنه صحبت نکن
متنفر بودم از اینکه حرف بد بزنم اما هروز چیزایی میشنوم برگام میریزه