ارشاویر از عصبانیت قرمز شد ارتان را کنار زد و زیر گوشمگفت اجازه نداری بهش دست بدی وگرنه من میدونم و تو با لبخندی پیروزمندانه به ارتان دست دادم و ناگهان ارشاویر ارنج دستم دیگرم را محکم فشرد که از درد کم مانده بود گریه کنم مرا کشید به سوی اتاق میخواستم تقلا کنم در اتاق را باز کرد و مرا به سمت داخل پرتاپ کرد میخواستم از درد شکایت کنم که نگاهم به ارشاویر افتاد از ترس زبانم بند امد رگ های گردنش باد کرده بودن پیرهنش را در تنش جر داد و من با دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم