امروز دو تا پسرام خیلی اذیتم کردن خسته بودم ، شوهرم قرار بود بچهها رو با خودش بعد از برگشتن از سره کار ببره خونه مادر شوهرم ، منم تو مسیر خونه پدرم پیاده کنه ، همزمان که آماده میشدیم بزنیم بیرون من از خستگی شکایت کردم انتظار همدردی داشتم شوهرم یه حرفی زد خیلی ناراحت شدم ، هیچی نگفتم ولی دلم خیلی شکسته بود تو مسیر یکم بحث کردیم حرفهای بدتری زد عوض دلداری زدم زیر گریه در اصل تلخی حرفاش به قدری زیاد بود که نمیشد گریه نکرد منو خونه بابام پیاده کرد رفت تا الان نه پیامی نه عذرخواهی ، من خیلی حالم بده قلبم درد میکنه احساس سنگینی تو قلبم میکنم هیچ جوره آروم نمیشم