تو تاپیک دیشبم همه چیو توضیح دادم ولی واسه اینکه شناسایی نشم حذفش کردم..
اینجا خیلی خلاصه وار میگم
اینا خونشون ازمون دوره سالی یکی دوبار میان ولی اگ بیان چند روز زندگی و زهرمارمون میکنن کمه کم ده روز میشینن خونمون (دیگ وارد جزئیات نمیشم ک چقد زحمتون میدن و بهمون بی احترامی میکنن و بهمون دستور میدن)
با اینکه ما هیچوقت نرفتیم خونشون فقط ی بار بابام پاش افتاد خونشون بیشتر از ی روز راهش ندادن ولی میان خونه ما ده روز میمونن
هیشکی بیشتر از چن ساعت راه شون نمیده (میدونن چقد دختراشون مریضن همچنین خودشون)
همیشه بی خبر میان خونمون.. بگذریم
دختراش 14 سال ایناشونه دوقلوئن
یک هفته خونمون بودن با اینکه اذیت شدیم خونمون کوچیکه من جا خواب نداشتم رو موکت میخوابیدم کمر درد گرفتم و شبا تا ساعت 5 بیدار بودن نمیزاشتن بخوابیم و... یک درصد از سختی هایی ک کشیدم و توضیح دادم طولانی نشه دیگه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
عموم دیروز گفت بیایین بریم پارک مارو سوار ماشین کرد برد
دختر عموم سر اینکه دیر رسیدیم و تو نور نشستیم کلی دعوا کرد و.. تهش ب ما گفت چرا سوار ماشین مون شدین؟
قبل از این کلیییی حرف بارمون کرد من فقط سکوت کردم بخدا
دیگ خونم ب جوش اومد گفتم مام براتون دعوتنامه نفرستادیم بیایین خونمون!
اقا این دخترعموم روانییییی شد وای تو چرا این حرفو میزنی بعد گفت اگ خونتون موندیم خودمون پول غذا دادیم (عموم ی چند بار رف بیرون نوشابه گرفت و سیب زمینی پیاز گرفت)
من هیچی نگفتم رفتم دنبال خواهرم ک از عصبانیت گذاشت رفت بچه ست بنده خدا تو پارک ب اون بزرگی گمش کردم داشتم گریه میکردم یهو دختر عموم اومد گفت ما براتون غذا نمیخریدیم ک از گشنگی میمردین
من اینجا زدم زیر گریه و چیزی نگفتم اینم بگم من 18 سالمه ی چهار پنج سال ازش بزرگترم بخاطر وضع مالی بدمون اینجوری تحقیر شدم..
اگرم چیزی میگفتم ده تا میزاشت روش میرفت ب همه میگفت
بعد باباش اومد تو جمع کتکش زد خیلییی بد زدش خیلیییی بد عموم معتاده ی مشت زد بهش دوتام لگد زد
ب خدا من اصلا راضی نبودم اینجوری تو جمع تحقیرش کنه هرچند دلمو شکست و با ترس و لرز گفتم عمو نزنش...
خلاصه برگشتیم خونه و این شروع کرد ب گریه زاری و مظلوم نمایی منم گفتم ک چیا بهم گفته ولی مامان بابام ک متاسفانه ادمای توسری خوری هستن و اینا فرش مون و سوزوندن دیوارمون و کلا با کرم زرد کردن هیچی بهشون نگفتن وقتی مظلوم نمایی دخترعموم و دیدن بلند شدن بغلش کردن بوسیدنش... عموم بهش گفت از دخترعموهات عذرخواهی کن گفتش من از همکلاسی هام معذرت خواهی نکردم از اینا بکنم؟؟(خودشو نعوذ بالله خدا میدونه)
اقا این ردییییی از من عقده گرفت میخواست عصبانیتش از باباشو سر من خالی کنه میگفت باید زهرا(اسم مستعار) باید زهرا رو کتک بزنم!!!
من رفتم بیرون یکم اروم شم نمیرفتم سکته رو میزدم دیشب ساعت 7 رفتم 9 برگشتم رفتم بیرون فقط گریه کردم ولی این دختره فرصت براش فراهم شد ک پشت سرمن دروغ ببافه گفته بود زهرا وقتی بابام منو میزد خوشحال بود الکی میگفت نزن نزن!!( من همچین ادم کثیفی نیستم)
گفته بود زهرا دروغ گفته من نگفتم از گشنگی میمردین گفتم براشون غذا خریدیم.( خدا بزنه ب کمرش با دروغاش)
کلیم حرف دهنم گذاشته بود ک زهرا بم گفته برو گمشوووووو ولی من اینو نگفتم بهش با اینکه اون صدبار بهم گفت
من وقتی دیشب برگشتم خواهرم گفت اینارو پشت سرت گفته منم خیلی حرص خوردم
هی بهم میگفتن تو ناراحت نشو تو سنت بیشتره بزرگی کن!!!!! 😐😐😐😐😐(بابا مگه منننن مجبورم شمارو تحمل کنمممم؟؟؟)
کلیم خودمو کنترل کردم حرف بد نزنم
اینجا خیلیییی عصبیم کرد ابجیم گفت وقتی نبودی ی سنگ بزرگ برداشته بود دم در وایساده بود میگفت برگشت میزنم تو سرش بهش لگدم میزنم((دقیقا میخواست کارای بابای معتادشو سرمن دربیاره)))
شاید بگین الکی گفته ولی بخدا خیلیی ادم خطرناکیه خودشم گفت.. گفت اگه بابام نبود جنازه تو میاوردم خونه
من فک کردم از رو میرن ولی نهههه انگار ن انگار.. دیشب خونه مون خوابیدن!!!
منم بعد کلی گریه زاری و حرص خوردن کپیدم
اقا صب بیدار شدم این دختر وقتی منو دید خون ت چشاش جمع شدددد گفت فک کردم خواهرت اینجا خوابیده اگ میدونستم تویی تو خواب بهت لگد میزدم با مشت میکشتمتتتتتت
باور میکنید تو خونه خودم ارامش نداشتم از دست ی دختر روانی در امان نبودمممم 😭😭😭
باز من خفه شدم هیچی نگفتم
ولی بعدش بهش گفتم خوبه ادم پای حرفش وایسه پشت سر بقیه دروغ نگه