فهمید من با عشقم حرف میزنم گوشیم ازم گرفت آنقدر منو سیلی زد و با چوب زد تو پام از ترس اومدم خونه مامان بزرگم قرار بود جمعه برم عشقم ببینم که همه چی بهم ریخت بابام زنگ زد به رفیق عشقم بعد اون رفیقش هم رفت خونه عشقم و کلا خانوادش باهاش دعوا کردن و اونم از دیشب خونش نرفته به نظرتون چیکار کنم صبح زنگ زد بهم الانم از ظهر گوشیش خاموشه البته سر باغ بود داشت درختارو آبیاری میکرد خسته شدم بخدا