خالم با پسرخاله اومده بودن خونه ی مادرم
منم اونجا بودم خواهرم بچه رو پیش ما گذاشته بود و رفته بود بیرون
همین طور که صحبت می کردیم بچه ی خواهرم بیدار شد .
من رفتم تو اتاق که بچه تنها نباشه
که دیدم پسر خالمم اومد تو اتاق به بهانه دیدن بچه
همین طور که بچه رو آروم می کردم
گفت از زندگیت راضی هستی
گفتم می گذره ولی خب غربت خیلی خوب نیست
گفت منم توی خونه خودم غریب هستم
من کس دیگه ای رو دوست داشتم اما پسرای فامیل زرنگ تر بودن
اولش نفهمیدم منظورشو ( تنها دختری که با فامیل ازدواج کرده من بودم)
بهش گفتم چی شده با خانمت بحثت شده
زنت خیلی ماهه ،قدرشو بدون اختلاف و بحث تو همه ی خونه ها هست
سکوت کرد و بعد بلند و شد و گفت
شاید این لحظه نباشد شاید