تو تاپیک های قبلیم هست و اونام مجدد میزارم و همین ابتدام از طولانی بودن عذرخواهی می کنم.. خواهر و زن داداشام خیلی ب شوهرم بی احترامی کردند ولی شوهرم هیچوقت جوابشون رو نداد و ب شوهرم بخاطر اعتقاداتش و نمازخوندن ایناش امل میگن و شوهرم کلا خجالتی و کم رو هست و بهش میگن ک آداب معاشرت بلد نیست و از این حرفا.. من با نظرات شما عزیزان تو آخرین تاپیک خونه زن داداشم بدون همسرم نرفتم.. حتی عید هم نرفتم خونشون.. با اینکه زن داداشم دوست صمیمی خودم بود از زمان مدرسه.. خواهرم چند وقت قبل نامزد کرد ک با یه پسری هم تیپ خودش هست و علاقمند شدن و پسر خوبی هست و مودبه و چندبار همسرم رو هم دید خیلی بهم احترام گذاشتن و اتفاقا با تمام اختلاف سنی و روحیات خیلی باهم جور شدن ولی خواهرم ک البته با زن داداشام همیشه علیه همسر من هستند دوباره گفت تو مراسم عقد و محضر تنها بیا و جای شوهرت نیست ک من خیلی ناراحت شدم و شوهرم پرسید چی شده ک بهش گفتم و اونم گفت عیب نداره خودت با پسرمون برو و من نمیام تا راحت باشید ولی نمیخام بدون شوهرم برم از طرفی هم عقد خواهرمه و موندم این وسط؟ واقعا از دست کارای خانوادم کلافه شدم.. مادرم طبق معمول هیچی نمیگه و پدرم حمایت از شوهرم میکنه ولی دنبال جنگ و جدل هم نیست.. خیلی سخت شده برام زندگی.. ب کل کلافه شدم.. من احتمال ۹۹ درصد ب مراسم عقد و محضر نخواهم رفت ولی میخام بدونم شماها بودید چیکار می کردید؟ بازم ممنون از راهنمایی هاتون و معذرت از متن طولانی..
تاپیک بحث سال پیش زن داداشم با همسرم رو هم میزارم.. بعد اون قضیه کم همو دیدیم و همسرم رو کلا یکی دو بار دیدن و من هم یه بار کل خانوادم رو دعوت کردم شام ک همسرم بنده خدا هیچی نگفت و محترمانه هم برخورد کرد ولی الانم زن داداشم واسه آخر هفته مادرم اینا و اون داداشم رو دعوت کرده ولی ما رو کامل دعوت نکرده و یعنی البته ب مامانم گفته ک من تنها با بچم برم چون روحیات همسر من جوریه بهشون برخورده و نمیخان باهاش رفت و امد کنند..یعنی سر بسته گفته.. البته نمیدونم داداشم هم خبر داره یا نه و اینم بگم ک همسر منم گفت عیب نداره تو و پسرمون برو و من نمیام تا مزاحم جمع خانوادگیتون نشم ولی خودم دلم نیست برم و موندم چ کنم؟ چون زن داداشم دوست خودم بود و گرفتار شدم بقرآن.. البته لجبازی های خواهرمم زیاده.. گیر کردم شدید.. بنظرتون برم یا نه؟ دلم برای همسرمم میسوزه.. بنده خدا خجالتی و آرومه.. الانم بخاطر کارش چند جای بدنش آسیب دیده و حال جسمی مساعدی هم نداره و درگیر دکتر و بیمارستان ایناست و میگه اونا مراعات حال منو کردن و تو برو خونه داداشت و عیب نداره هرچی میگن ولی خودم موندم چ کنم..
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
زن داداش کوچیکه من که دوست خودمم بود و با برادر کوچیکم ازدواج کرد خیلی روشنفکره البته ب گفته خودش.. کلا شوهرم نسبت به خواهرم و زن داداشام سرد هستش و در حد سلام و احوالپرسی و تمام ک این باعث دلخوری شده بود و ب مادرم گلایه میکردن ک شوهر من بی احترامی میکنه ولی شوهرم با زن داداش خودشم همینه و بگذریم.. ی مدت مشکلات اعتقادی و بحث حجاب با شوهرم داشتم ک تو تاپیک های قبل گفتم وضعیتمون رو.. داستان از این قراره ک پنج شنبه خونه بابام بودیم برای شام ک شوهر منم بعد از سرکار دم شام رسید خونه بابام اینا و مستقیم رفت تو اتاق نماز بخونه البته اینم بگم ما خودمون کلا اهل نماز اینا نیستیم و منم گاهی میخونم و گاهی نه ک البته شوهرم اوایل تذکر محبت آمیز میداد ک الان کوتاه اومده.. خلاصه زن داداش کوچیکم ک دوست خودمم بوده گفت چرا شوهرت نماز میخونه من میتونم قانعش کنم کارش بیهوده است ک گفتم بیخیال شو بزار سرش ب کارش گرم باشه.. داداش کوچیکم هم دم مغازه اش بود ولی داداش بزرگتم و زن و بچش هم اومده بودن.. یهو بعد اینکه نماز شوهرم تموم شد و اومد تو پذیرایی .. زن داداشم بهش گفت آقا.... اسم شوهرم منظورمه.. میشه دلیل نماز خوندنتون رو بدونم؟ اگه بتونی قانعم کنی ممنون میشم.. شوهرم قفل کرده بود و کلا آدم ساکت و آرومیه و دنبال جنجال و حاشیه نیست.. شوهرم هم گفت دلیلش خداست و آرامشی ک بهم میده.. ک زن داداشم گفت جزئیات بیشتر بگید.. حالا پدر و مادرم هم موندن چیکار کنند و از اون طرف چون خواهرم و اون یکی زن داداشم هم از شوهرم خوششون نمیاد دارن کیف میکنند.. زن داداشم گفت قانع نشدم ک شوهر منم گفت من نمیتونم کسی رو قانع کنم و خیلی تلاش کنم خودم رو قانع کنم برام بسه.. اینم بگم زن داداشای من با اینکه میدونند شوهرم مذهبیه ولی کلا ناجور جلوش میگردند ولی شوهرم کلا یکبارم ب من هم چیزی نگفته و اعتراضی نکرده و کلا سرش تو لاک خودشه و کاری با کسی نداره و دخالت نمی کنه ک این اخلاقش رو خیلی دوست دارم.. خلاصه زن داداشم ول کن نبود و برادرم هم نبود چیزی بهش بگه و گفت ک حس میکنه نماز نوعی تقلیده و با خودت حرف زدنه و دلیل موجهی نداره و همش زن داداشم همینجوری حرف میزد ولی شوهرم دیگه جواب نمیداد و بحث نمیکرد و فقط ی کلام آخرش شوهرم گفت شما درست میگی و منم عالم نیستم باهاتون بحث و مجادله کنم و موسی ب دین خود و عیسی ب دین خود.. کل دنیا بهم بگه بازم من نماز میخونم و کاری ب دیگران ندارم.. دیگه بابام دید زن داداشم ول کن نیست یهو یه کوچولو ناراحت شد و گفت شما نماز نخون و آزاد باش ولی احترامات باید حفظ بشه.. شب رفتیم خونه ب زن داداشام پیام دادم گفتم ی کم زیاده روی کردی و با شوهرم بحث نکن ک زن داداشم گفت خدا صبرت بده با این شوهرت.. انعطاف نداره کلا.. منم گفتم بیخیال ول کن ..بحث نکن.. شوهرم کلا هیچی نگفت چون پشت کسی حرف نمیزنه ولی حس کردم ی کم آزرده خاطر شده.. الانم نمیدونم رابطمونو کم کنم باهاشون یا نه؟
عزیز دلم الان الویت شما همسرتون وفرزندتون هست اگ همسرت گفته برو اشکاای نداره ولی بازمم ته دلش یه غم میمونه بنظر من جایی که شوهرتون نمیخان جای شما نیست پس نرو میتونی زنگ بزنی تبریک بگی وتوضیح بدی که هر جا شوهرم نباشه منم نیست چون نفر اول زندگیمه همین
من هرگز ندیدم یک دختر زیبا وبا اعتماد بنفس یه دختر دیگه تخریب کنه این همیشه کار اون دخترای بد بخت بی اعتماد بنفس بوده