این خوبه که
دایی کوچیکم تعریف میکرد برای مامان من خواستگار میاد یارو خیلی برو و بیا داشته و خیلی خاطر خواه مامانم بوده همه هم باهاش رودربایستی داشتن
اسمش فریبرز بوده مدام به یه بهانه ای میومده خونه مامان بزرگم که مامانمو ببینه از قبل دوست نزدیک دایی بزرگم بوده برای همین رفت و آمد خانوادگی هم داشتن
دایی کوچیکم ۱۷ سالش بوده اونموقع
یه بار فریبرز اومد برای دیدن مامانم
همه هم جمع بودن دایی کوچیکم چهارزانو نشسته بوده روبروش هی میخواسته با هیجان خاطره براش تعریف کنه مدام از جاش بلند میشده و مینشسته همزمان هم صداش میکرده آقا فریبرز آقا فریبرز بزار اینو تعریف کنم
انقد بشین و برجا میره که یه دفعه ناخواسته می.....گ..و...ز...ه🤣🤣🤣🤣🤣
داییم هم سرخ و سفید میشه میره تو اتاقش دیگه تا الان که ۴۰ سال از اونموقع میگذره یکبار هم با فریبرز روبرو نشد
فریبرز هم هرموقع میومده اونجا با خنده سراغ داییمو میگرفته که کوهیار کجاست بگید بیاد خاطرشو تعریف کنه🤣🤣🤣🤣🤣